شاید خیلی زود دیر شود
سلام بهونه قشنگ بابا؛
می دانم سن و ماهت کوچک است ، اما چه می شود کرد که در پس تمام اتفاق هایی که نیفتاده اند میشکنم و نگران می شوم و باید گفت حق تو را ، حقوقت را ، مسئولیتت را و راز آفریده شدنت را ، که هر کدام دنیایی حرف با خود به همراه دارد ، پس از تو می خواهم چشم هایت را ببندی و گوش کنی .
دخترم ؛
از همان وقت که متولد شدی و درِ گوشت آرام ، اذان و اقامه زمزمه کردند ، برایت شرح دادند ، چگونه دلتنگ خدا شوی و در زمان غم و اندوه پرتو نگاهت را به جاده لطف و احسان او بدوزی .
واز همان وقت آموخته ای که ، وقتی خسته شدی ، بنشینی روبروی خدایی که همه جا هست و سفره ی دلت را پهن کنی و به او بگویی ، گله ی این خستگی را برای تو آورده ام .
اما دختر بابا؛
به تو نگفته اند بایستی با کسالت های آنی، با دلمشغولی های کال، گاهـی با غم نان مدارا کنی و حق شکایت به در گاهش را نداری و باید صبور باشی و همیشه امیدی است، حتی اگر تاریکی روی آن خاکستر قلم سیاهش را بپاشد .
وبه تو نیاموخته اند ، که اين احساس عميق دوست داشتن او را زير لبهايت پنهان کنی تا مبادا ریا کار شناخته شوی .
یسری جان ؛
بدان که خداوند ، عاشق تر از همه تو را دوست دارد . هر روز صبح ، آفتاب را به تو هدیه می کند. هر بهار دامنی از گل برایت می فرستد . اوست که مامن و ملجاء درماندگان است . اوست که هرگاه خطابش کنی با جان و دل تو را پذیراست و اوست که شوق دستهای گرم تو را که به سویش برای طلب حاجت بلند شده است را به بالاترین پیشنهاد خریدار است ، پس مراقب باش ارزان نفروشی آنچه را که شاید تنها توشه ات باشد .
اینها را برایت گفتم چون نمیخواهم با موج غفلتی که شاید گاه و بیگاه بر صخرهی مسئولیتم میکوبد ، تمام شوی. و نمیخواهم سهم من از انتظار شکوفا شدن تو، همین واژگان بیتاب باشد و بس
شاید خیلی زود دیر شود .