عصایی برای خودم
سلام یسری جان ؛
با خودعهد کرده بودم امشب به خیابان دلم سر بزنم تا پنجره ای باز شود و کسی دستی برآرد و نوری بپاشد برایم ، و چقدر خوشحالم که به بهانه دلتنگی هایم به سراغ تو می آیم . چه روزها و ساعتهایی که می آمدند و می رفتند و حسرتت بر دلم می ماند ، چقدر دوست داشتم زودتر از اینها انگشتانم را لا به لای موهایت خم کنم تا بدانی وقتی نیستی حس مبهمی دارم و شبیه کسی می شوم که کمی زیادی مُرده است .
شاید امشب آن شب پرستاره نباشد اما حدس مي زنم تو هم خواب مرا مي بیني ، برای همین نیمه های شب را انتخاب کردم تا در این تاریکی به آغوش تو پناه بیاورم تا شرم نبودنم در چشمانت انعکاس نیابد ، و لازم است دستان کوچکت را به من بسپاری تا عذر موجه ام قانعت کند و تاخیرم را بر من ببخشایی .
دختر نازنینم ؛
ساعت به وقت چشم انتظاری ناتمام من ٢١:٢٦دقیقه بیست و یکم اردیبهشت سال ١٣٩٢ است که انگشتانم خیلی آرام بر روی صفحه کیبوردم میلغزند ، فارغ از افسون شعرهایی که دیگران برایم می خوانند ، آن زمان را بیاد میآورم که دلم تو را می خواهد و تمام عاشقانه هایم را در گوش نسیمی زمزمه می کنم که از حوالی چشمان تو عبور می کند ، تا نغمه لالایی ام را اینگونه به تو برساند.
نوپای بابا؛
پس از 24 روز که از آخرین نوشته ام می گذرد ، به این تتیجه رسیده ام که این قلم شکسته ، این سیاه مشق های بی سر و ته همه اش بهانه است. من از تکرار نام تو عاشقت شده ام و اصل اصلش این است که نوشتهایم ، دلتنگی هایم ، شادمانی هایم ، ذوق کردنهایم همه و همه بخاطر تواست وآواره کوچه و خیابان ، بدنبال علتی هستم که از تو برای تو بنویسم .
تویی که دیگر تکیه گاهم شده ای و آنقدر بزرگ شده ای که دیگر می توانی بر روی پای خود بایستی ، گام برداری و زمین را به سلطه خودت درآوری و دلمان برای راه رفتنت غنج برود .
شاید لازم است هر بار که می افتی دستت را بگیریم و بلندت کنیم تا بدانی افتادن زمینه برخاستن و اوج گرفتن است ، تا بدانی در این مسیر پر و پیچ خم زندگی پدری داری که پشتیبان توست و مادری که با افتادن تو بند دلش پاره می شود و با ایستادنت لبخند بر لبانش می نشیند ، تا بدانی قدمهای کوچکت احساساتمان را نوازش می کند ، تا بدانی گامهایت هجوم خالی اطرافمان را می رهاند و ترنم موزون حزن را از بین می برد .
دختر چشم روشن من ؛
در مسیر زندگی گاهی میدوی و گاهی می ایستی ، گاه خرامان خرامان و گاهی با شتاب و عجله ، در این راه گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد، که از قطره آب کف دستت بخورد ، گاه روزها سرد می شود ، از سردی هوا، آب چشمه عشق یخ می بندد ، گاه یک دنیا حرف ناگفتنی داری و یک بغل تنهایی و دلتنگی . و تمام اینها که نامش زندگیست .
« قدم گذاشتنت به دنیای آدم بزرگها را خوش آمد می گویم »
و کلام آخر ؛
یادم بیاور اینبار که برای تو کفشی دیگر خریدیم ، عصایی نیز برای خودم بخرم ، برای وقتی که پاهایم توان راه رفتن ندارند ، برای وقتی که خط عمر کف دستم کوتاه تر می شود برای فرداهایی که دیگر دستی در دستم نیست .
و برای وقتی که دستان کوچک امروز بی تفاوت به گذشته ، وبلاگ نویس فرزندانش می شود .