گوشهایی برای شنیدن
سلام یسری جان ؛
در حالی اشتیاقم بر وسعت دلت سرک می کشد که تیرماه 92 رو به اتمام است و تابستانِ گرم همچنان ملتهب .
وقتهایی را برایت می نویسم که روزهایش از فرط گرما جان را آتش می زند و شبهایش از شوق وصال ، دل را ، و همه در تلاشند تا به قدر روزنه ای ، نور به خانه دلشان برسانند و از جمع خاک نشینان رها شوند .
اهالی این کوچه ، با فانوسهای فروزان خانههای دلشان را از افطار تا سحر به سان ستارههای سپهر روشن می کنند و با خدای خود نجوا می کنند .
من نیز نجوا و زمزمه را دوست دارم ، حتی اگر در گوش دخترکی باشد که تمام زندگیم از او متنعم شده و متبرک حضور او هستم .
دختر آرزوهای من ؛
در روزهایی که شیطنت تو گاه مستاصلمان می کند و بازیگوشی هایت دستمایه ای می شود برای قربان صدقه رفتنت ، دوست دارم گوشهای تو را به امانت بگیرم تا آنچه را که حسرت گفتنش بر دلم مانده را در آن پچ پچ کنم . گوشهایی که حالا سوراخ شده اند و زینت داده شده اند تا زیباییت صد چندان شود و چشمان پاک رهگذران را خیره کند . گوشهایی که از قبل سنگین تر شده اند و من نمی دانم پر شده از حرفهای نصیحت گونه ام یا وزن گوشواره هاییست که گوشهای تو را تزیین کرده ، هرچه هست به حرفی بدهکار نیست!
می گذارم پای بچگی و سادگیت ، می گذارم پای آنکه بزرگتر می شوی حرف شنو تر خواهی شد ، می گذارم پای این که بچه باید بچگی کند ، باید آزاد باشد ، حداقل در خانه هر کاری خواست انجام دهد .
اما جگر گوشه بابا ؛
می ترسم از روزی که بچگی کردنت شبیه یک عادت شود و آنچه را که می توانستم ارزان بخرم ، برایم گران تمام شود ، می ترسم از روزی که همانهایی که امروز محبوب قلوبشان هستی تو را محض پرورشی که یافته ای سرزنش کنند .
می ترسم از سردی آدم های اطرافم ، از خشکی سوز حرف هایی که می آید و نه چندان شیرین بر جان می نشیند .
می ترسم از لغزندگی قلب آدم ها و من از یخ بستن این همه احساس قشنگ هراس دارم .
نفس بابا ؛
وقتی برای تو می نویسم ، دیگران نیز می خوانند ، هر کس به نفس خویش تفسیر می کند ، عده ای می گویند چه زیبا و بعد اشک می ریزند ، بعضی دیگر می خندند و می روند ، دسته ای دلشان می سوزد و با شاخه گلی همراهیم می کنند و برخی که مطابق میلشان نیست لگدی بر نوشته هایم می زنند و سکوتی مرگبار تحویلم می دهند ، همه اینها واقعیت هستند ، اما مقصود و مرادم این نیست . کاش همه آنها بدانند من بعنوان یک پدر برای تربیت فرزندم نگرانم و احساس مسئولیت می کنم . کاش یکی به آنها بگوید ما ( من و همسرم ) می دانیم که تربیت دخترمان از نان شب واجب تر است و کاش آنها در مقابل فرزندانشان چنین حسی را داشته باشند .
و ختم کلام ، عزیز من ؛
اینها را گفتم چون دلم نمی خواهد نوشته هایم برای تو بدون شرح باقی بمانند ، هدف من این است که دلنوشته هایم چراغی باشد برای تو که روزی خود مادر خواهی شد و خود مربی کودکانی خواهی شد که وسوسه آرزوهایت هستد . و فروغ چشمانت از مژگانی خواهد بود که با هر باز و بسته شدنشان امید را در زندگیت به حرکت در خواهند آورد .
پ. ن : با تشکر از پدر و مادر خودم و همسرم که همواره محبت بی دریغشان شامل حال دخترم بوده است .