برای همیشه کودک بمان
سلام یسری جان ؛
منتظرت بودم ، خوش آمدی به دفتر مشقم ، میدانستم اگر هیچ شب دیگر به سراغم نیایی لااقل امشب را در بزم تولدم شرکت خواهی کرد . برای همین حرفهای ناگفته زیادی دارم . اینگونه راحت تر می توانم درد دل کنم و یا بهتر می توانم حرفهایی را بگویم که در عالم بچگی طرفداران بیشتری دارد .
بین خودمان باشد گاهی اوقات به تو غبطه می خورم و خنده دار است اگر بگویم دوست دارم جای تو باشم ، جای خودِ خودِ تو .
جای کودکی معصومانه ات ، جایی که درهیبت کودکی هر کاری را انجام می دهی و هیچ کس تو را مواخذه نمی کند ، جایی که خندهایت را به بالاترین قیمت می خرند و صدای قدم هایت برای هیچ کس غریبه نیست .
دختر زیبای من ؛
در این دنیای وانفسا گاهی آرزو می کنم به عقب وعقب تر برگردم ، حتی به کودکی و به همان رویای شیرین بی خیالی.
آخر عزیز من ، کودک که باشی وقتی با صدای بلند گریه کنی همه دردت را می فهمند و نازت را می کشند .
کودک که باشی می توانی چشمهای خیست را به همه نشان دهی بدون آنکه خجالت بکشی .
کودک که باشی کسی هست که برایت لالایی بخواند تا تو خوابت ببرد .
کودک که باشی زندگیت را مقایسه نمی کنی و بی کم و کاست از آن لذت می بری .
کودک که باشی چیزهایی را می شکنی که مطمئنا هیچ کدام نامشان دل نیست .
کودک که باشی حس تملک در تو موج نمی زند و چه ساده و بی آلایش می بخشی هر آنچه را که دوست داری .
کودک که باشی سکوت و صبوری ات را به حساب ضعف و بی کسی ات نمی گذارند .
کودک که باشی دستانت در دستان خداست و هیچ کدام حاضر به جدا کردن دستهای یکدیگر نخواهید بود .
کودک که باشی اشتباهاتت را پای کودکیت می نویسند و شیرین کاریهایت را بپای بزرگ شدنت .
کودک که باشی غرورت را هم می خرند و برای بوسیدن روی ماهت لحظه را قدم می زنند .
کودک که باشی عطر تنت گلها را وادار به تعظیم می کند و زلال بودنت باران را .
خلاصه کودک که باشی مهربانی را دوست خواهی داشت ، گذشت را می فهمی ، با سادگی انس می گیری و خندیدن را زیور خود می کنی .
گل باطراوت زندگی ام ؛
اینها را که گفتم و شنیدی معنایش این نیست که زندگی بزرگسالی ام را دوست ندارم ، نه ، بلکه خدا را شاکرم و قدردان داشته هایم هستم ، داشته هایی که گاهی از سرم هم زیادی اند . اما دلم می خواهد دلتنگی هایم را بدانی ، تا مبادا آن طرف تر حسرت روزهای رفته را بخوری که می شد برایت بسرایم . می خواهم برایت بنویسم تا بدانی این روزهای شیرین ، چگونه طلایه دار عمر نازنینت خواهد بود ، دلم می خواهد ساده گذر نکنی از روزهایی که بی تکرارند .
هرچند کودکی های این سالها مثل قدیما نیست ، نه بازیهایش جذابیت گذشته را دارد و نه تفریحاتش رنگ و بوی آن روزهای کودکی ما را .
اما کودکی در هر زمانی شیرین و خاطره انگیز است و از تو می خواهم به حرمت موهایم که یک به یک سفید می شوند برایم کودک بمانی .
خانوم کوچولوی من؛
کودک بمان ، برای همیشه ، اینگونه من هم راحت ترم و بهتر می توانم نوشته هایم را رنگ خدا بزنم و به تو بفروشمشان .
کودک بمان حداقل بخاطر دلتنگی های گاه و بیگاه من و برای آنکه واژه هایم بی مزد نماند .
بخاطر آن که تا ابد دوستت دارم ، کودک بمان و کودک بمان وکودک بمان .
پ ن :
دلنوشته ای بمناسبت روز جهانی کودک و به بهانه روز تولدم که سالی دیگر را بر عمر ناقابلم افزوده است .