یادداشتی بر بیست و پنجم آذرماه
سلام یسری جان؛
نمی دانم کی و کجا این جملات تکه پاره را می خوانی و حتی نمی دانم آیا چند باره مرورشان خواهی یا کرد یا نه ، شاید هم دلنوشته هایم مثل چایی سرد شده ای که خورده نمی شود ، دور ریخته شوند ، که اعتقاد دارم که اگر چنین کنی جفا کرده ای . جفا نه تنها در حق من ، بلکه در حق مامانت ، شیما سادات .
شاید این روزها متوجه نباشی و قدرت نقد کردن وقایع را نداشته باشی ، اما من با تمام وجودم لمس می کنم این ایامی را که برای من و برای تو زحمت می کشد . روزهایی که او صبح تا ظهر نقش پرستار را برای تو ایفا می کند و عصر تا شام نقش خانم خانه داری را که باید کارهای عقب افتاده اش را به سرانجام برساند برای من . او می خواهد غذایش باید بموقع آماده باشد ، نه شور باشد و نه بی نمک ، نه چرب باشد و نه بدون روغن ، نه خام باشد و نه سوخته . همه چیز در اعتدال باشد تا همسرش پس از یک روز کاری از خوردن آن خوراک لذت کافی و وافی را ببرد . دوست دارد خانه اش گرد و غباری نداشته باشد و دخترش در عین آراستگی باشد ، دلش می خواهد برای همسرش جذاب به نظر برسد و توجه او را جلب کند ودر کل تلاش می کند همه چیز با هم هماهنگ باشد ، تا مرد خانه اش به داشتن زنی چون او افتخار کند .
دختر عزیزتر از جانم ؛
اگر با صدای بلند فریاد بزنم من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم ، اغراق نکرده ام . اگر در گوش دنیا بخوانم من ثروتمند ترین مرد عالم هستم گزافه نگفته ام ، اگر به گوش فلک برسانم که من موفق ترین مرد جهانم بیراهه نرفته ام ، چرا که همسرم ایده آل ترین همسر دنیاست . او کسی است که من را می فهمد ، من را درک می کند ، مونس روزهای سختم بوده و شریک موفقیتهای زندگی ام .
او نگفته هایم را می خواند ، نشنیده هایم را می گوید و ندیدهایم را برایم مجسم می کند .
اوست که وقتی صبحها سر کار می روم ، عاشقانه به بدرقه می آید و چاشتم را می دهد و می گوید به امان خدا مراقب خودت باش .
ظهرها که به خانه برمی گردم به سمتم می آید و رویم را می بوسد ، برای خوردن غذایی خوشمزه میهمانم می کند . با لباس های تمیز و اتو شده شخصیتم می دهد و از من یک مرد تمام عیار می سازد .
ناز نازی بابا ؛
شاید امشب بهترین فرصت باشد برای گفتن ناگفته هایی که خیلی وقتها نمی توانم بگویم . شاید اینجا مجالی باشد برای حرفهای دلم ، نه تنها برای تو بلکه برای همسرم شیما سادات عزیزم که وقتی در کنار من است خطوط تنهایی ام معنا ندارد و آن همان وقتی است که دستانم را می گیرد تا دلم از شوق داشتن او بلرزد .
یسری ، دختر قشنگم و شیما سادات ، همسر عزیزم ؛
اگرگاهی لب تر می کنم و دوستت داشنتم را به روی خودم نمی آورم ، اگر گاهی مشغلات کاری ام فرصت بیشتر با هم بودن را می گیرد ، اگر گاهی بدخلق می شوم و نگرانتان می کنم ، اگر گاهی دلم برایتان تنگ می شود و کمتر ابرازش می کنم ، من را ببخشید که قلب نا قابلم برای شما می تپد .
راستی کاش می شد در پشت یک پلکم بنویسم شیما و در پشت دیگری یسری ، تا بدانید اگر روزی هم خفتم تا ابد نامتان بر روی چشمانم جای دارد .
پ – ن :
این دلنوشته ام را پیشکش می کنم به شیما سادات عزیزم در شبی که به این نتیجه رسیده ام چه سرنوشت زیبایی دارم ، چه رویای شیرینی را واقعی می بینم ، چه طعم خوشی از زندگی را مزه مزه می کنم ، در شب بیست و پنجم آذرماه نود و دو در شبی که او برای من زاده شده است ، در شب میلادش .