دلتنگی های من در شب یلدا
سلام یسری جان ؛
نمی دانم کدامین فصل سال است وقتی این جملاتم را می خوانی ؟ نمی دانم چهچهه چکاوکان بهاری را تماشا می کنی و یا در سایه سار درختان سر سبز تابستان آرمیده ای ، شاید هم خش خش برگهای پاییزی را می شنوی و یا اصلا مثل احوالات کنونی من در زیر ذرات برف ، نگرانِ رسیدنِ زمستان هستی .
احساس کردم امشب می تواند بهترین فرصتی باشد برای بودن با تو ، برای گفتن حسهایی که اسمشان را نمی دانم ، اما هر کدام خود یک دلتنگی اند و دلتنگی هایی که هیچگاه تمام نمی شوند ، حتی در طولانی ترین شب سال .
شاید نوشتن همه آنچه را که در دلم می گذرد ضرورتی نداشته باشد ، اما دوست دارم کمی هم از دغدغه هایم بنویسم ، دغدغه هایی را که همه می خوانند جز تو و این در حالی است که فقط برای تو می نویسم و لا غیر .
دختر عزیزم ؛
امشب که آخرین شب پاییز سال نود و دو است می خواهم اعترافی کنم و شاید هم اعتراضی . چیزی که سالیان سال است عذابم می دهد .
از آن زمان که خودم را شناختم و به قول قدیمی ترها دست چپ و راستم را تشخیص دادم ، از طولانی ترین شب سال دلخور بودم . اعتقاد داشتم و دارم این شب نشینی یک جورایی بوی تبعیض می دهد ، بوی بی تفاوتی و بی خیالی ، بوی نا امیدی و شرمندگی .
نمی دانم وقتی این جملاتم را می خوانی چقدر با واقعیت زندگی آشنا شده ای ، نمی دانم تصور تو از فقر و یا نداری چیست و این را نمی دانم که سخاوت برای تو چه مفهومی پیدا کرده است . فقط امیدوارم تدبر و تفکر در تو شکل گرفته باشد تا بدانی از این شب چرا دلخورم ، از شبی بنام شب "یلدا" .
نوبرانه بابا ؛
دلخوری من از سالها پیش شکل گرفت ، آنجایی که دیدم میوه فروش محله مان میوه های دست چین شده را به قیمت گزاف برای مشتری های خصوصی اش کنار می گذارد تا در شب یلدا فرزندانشان را میهمان کنند . دلخوری من از آنجایی شکل گرفت که کارگری با دستهای پینه بسته دنبال هندوانه ای می گشت که با پول جیبش جور دربیاید . دلخوری من از آن هنگامی شکل گرفت که خانمی در کنار همان میوه فروشی بدون آنکه از ماشینش پیاده شود میوه های آنچنانی را بار می زد و می برد ، در حالی که پیرزنی زنبیل به دست لابه لای میوه های پوسیده در پی یافتن میوه هایی سالم تر برای نوه هایش بود .
این پایان ماجرا نبود و دلخوری من ادامه داشت وقتی می دیدم مرد میانسالی با پاکتهای آجیل و خشکبار سوار ماشینش می شود و مردی دیگر با همان سن و سال ، تخمه های آفتاب گردانی را که خریده در زیر کتش قایم می کند و منتظر اتوبوس می ماند .
شاید در آن لحظاتی که هیچ کم و کسری را در زندگیم حس نمی کردم ، طعم تلخ فقر را خوب می فهمیدم ، و چه خوب تر می خواندم نگاههای شرمساری را که آرزو می کردند کاش این شب بلندترین شب سال نبود .
آخر شب هم نگرانی رهایم نمی کرد و غصه رفتگرانی را می خوردم که در این شب بایستی همه زباله ها را و در آن سرمای سخت جمع می کردند تا شهر تمیز بماند .
دختر خوشگل من ؛
وقتی این دلنوشته ام را می خوانی دوست دارم قول بدهی تا آنجا که می توانی نوازش دست های مهربانت را از کسی دریغ نکنی تا بی رحم ترین خاطرها به بهترین خاطراتت مبدل شود .
دوست دارم قول بدهی ببخشی مقداری از آن چیزی را که خدا به تو بخشیده است .
دوست دارم هوای دیگران را داشته باشی تا خدا هوایت را داشته باشد .
دوست دارم اگر تاب شکستن دلی را نداری ، فرصت بدست آوردن دلهایی را پیدا کنی که چشم انتظار تو هستند .
دوست دارم آنقدر زلال شوی و ایمانت صیقل بخورد که وجدان من آسوده باشد .
دوست دارم به این باور سهراب رسیده باشی که " چشمها را باید شست " .
این دوست داشتنهایم را وقتی انجام بدهی سرم را بالا می گیرم و احساس غرور می کنم از اینکه تو را دارم و آن شب یلدا ، زیباترین شب یلدای عمرم خواهد بود و مطمئن هستم دلم برای گرفتن دستان ظریفت تنگ خواهد شد .
به امید آن روز .....
" نگاهت کافیست تا در هوای آمدنت بمیرم ، تو همیشه دعوتی راس ساعت دلتنگی من "