قراری در نزدیکی بهار
سلام یسری جان ؛
حالت چطور است دختر زیبای من ؟ خوبی ؟ نمی دانم اینبار چگونه آغاز کنم ! 65 روز است که بصورت علنی چیزی از دلم ننوشتم و این را هم خوب می دانم که کاسه صبرت لبریز شده است از نبودنهایم .
شاید در این مدت با کسی دیگر هم درد دلی نکرده باشم ، اما در همین نبودنهای گاه و بیگاهم ، دو دلنوشته دیگر برایت به یادگار گذاشته ام که روزی آنها را خواهی خواند ، اما نمی توانستم منتشرشان کنم شاید شخصی بودن آن و یا بهتر بگویم کاملا محرمانه بودنشان مجابم می کرد که آنها را در وبلاگت نگذارم و خوشایند نمی دیدم که مطلبی را بنویسم و برای آنها رمز بگذارم .
دختر عزیزم ؛ دختر عزیزتر از جانم ؛
اکنون که برایت می نویسم بیست و چهارمین روز اسفند ماه نود و دو است ، تاریخ آشنایی را در ذهنم مرور می کنم ، تاریخی ترین تاریخ عمرم ، همان لحظه ایی که نفس در سینه ام حبس ، دست و پایم شل و دنیایم خالی می شود از دلهره های روزمره ام . دغدغه های شغلی و کاری دیگر برایم معنا و مفهومی ندارد ، چشمم به یک سو می کشد و منتظر راهی که مسافری آشنا از آن می گذرد .
دختر اسفندی من ؛
امروز دومین سالروز شکفتنت توست ، روزی که باغچه دلتنگی ام از تو سیراب می شود ، نمی خواهم فرصتی را از دست بدهم ، دوست دارم نگاهم را از جاده های خیس و باران خورده دنیا جدا کنم و با سبدی از یاس و نرگسی به استقبالت بیایم ّو بگویم اینک به شکرانه دیدن روی تو زنده ام . دوست دارم امروز را جشن بگیرم ، دستانم را در دستانت قلاب کنم تا با هم برقصیم و بچرخیم ، آنقدر که سرمان گیج برود و بر روی زمین پهن شویم و هر دو بخندیم و از من بخواهی بازهم تکرار کنیم چرخش آسمانی را که با تمام عظمتش ثابت مانده است .
نفسهای کوتاه بابا ؛
ساعت 1:30 دقیقه بامداد است ، همه خوابیده اند ، حتی سهراب ! که اگر بیدار بود به او می گفتم:
سهراب عزیزم ، زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیما نیست ، خبر رفتن موشک به فضا ، لمس تنهایی ماه ، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر . زندگی شستن یک بشقاب نیست .
سهراب عزیزم ، زندگی بارش مهربانی از نگاه دختر خردسال من است ، زندگی لمس چانه لرزان من بهنگام دیدن روی اوست ، زندگی بوسیدن روی طفلی است که برای به آغوش کشیدنش لحظه ها را قدم می زنم . زندگی همان حسی است که درپایان نوشتنم انگیزه ای می شود برای دویدن به سوی او تا در بغلش بگیرم و زندگی همان انگیزه ای است که انسان را شب زنده دار می کند
و کلام آخرم ؛
یسری عزیزم اینک که تمام هستی من شده ای و قلبم را به انحصار خودت درآورده ای ، و تقویمم را با یاد خود رقم می زنی ، تا ابد فراموشت نخواهم کرد ، من را ببخش اگر گاهی ساکت می شوم . باز هم به دیدارت خواهم آمد قرارمان در همین نزدیکی و چند پله بالاتر از اینجا ، نزدیک بهار ، همان فصلی که با رویش تو اینک رونمایی شده است .