به بهانه بهار
سلام یسری جان
خوشحالم که امروز دوباره ذهنم آمد و آمد تا مرزهای دوست داشتن تو ، تا واژه های بی سر وسامانی من .
آمد و آمد تا رسیدن به اوج خواستن تو ، تا فروپاشی هراس شبهای تاریک من .
آمد و آمد تا تصرف تو برای خود من ، تا بعد از خدا تو را پرستشگر باشم .
نور چشمم ؛
در نخستین روز سال یکهزار و سیصد و نود و سه هجری شمسی به سراغت آمده ام تا نامه ای به تو بنویسم و در آن بگویم که رویش سبز گیاهان درکنار تو چقدر زیباست ، و چه زیباتر که آسمان خاکستری ام با تو آبی می شود .
بنویسم که دسته های کبوتران سفید در پیشاپیش قدمهایت به پرواز در آمده اند تا خبر از بی خبری بارش برف بیاورند و مژده دهند بر بنفشه ها که دیگر اسیر سرما نخواهند شد .
در نامه ام بنویسم که وقتی باران بر شالیزارها می بارد و قایق به گِل نشسته احساسم را بشارت می دهد و دریای متلاطم را به یاد می آورد و شاخه های جامانده از بهار را نوازش می کند ، این فقط نام تو است که لبهای ترک خورده ام را خیس می کند ، نه نجیبانه نشستن به انتظار باران . این معجزه عشق تو است که چشمان تبدارم را آرامش می بخشد ، نه سرود چکاوکان بهاری . این اعتقاد من به تو است که باعث می شود شکل بگیرم و بغضم خالی از جواب نماند ، نه تزویر بهار.
پس گل بهاری من ، حال که اینچنین آرامش می گیرم ، دستانت را به من بسپار و بهار من را تو شکوفا کن و گرنه بدون تو زمستان را با هراس گذر خواهم کرد .
بانوی کوچک من ؛
در اوان سال جدید به مثابه یک پدر عاشق می خواهم برایت دعا کنم و از خدا بخواهم تو را در آغوشم برایم نگه دارد و رهایت نکند که من سخت از احتیاجم به تو به اشتیاق رسیده ام .
از خدا بخواهم تو را بزرگ و عزیز بدارد همانگونه که برگها را در باغهای بیکران می بیندو با آنها مهربانی می کند .
از خدا درخواست کنم هنگامی که با دلم حرفی ندارم و پیرتر از اساطیر می شوم و جان را بی نام و نشان طلب می کنم تو را بر بوریای آبی دلم بنشاند که سخت تو را خواهان می شوم .
امیدوارم در آن هنگام که بارانهای بهاری به احترام تو می بارد واژه هایم از میان دستانت نچکد و به فراموشی نرود ، همان وقتی که شاید چتری نداشته باشم و ....