وقتی لمست می کنم
سلام یسری جان :
خوبی بابا؟ شصت و چهار و پنج روزی می شود که به تو سر نزده ام ، هرچند در روزهای نبودنم دلم را با تمام کنج و گوشه هایش به قدمگاهت تبدیل کرده و آغوشم را به وسعتگاه بی دریغی برای تو مبدل نموده ام .
و هر وقت به سراغت آمده ام به این فکر نکرده ام در پی دخترکی می روم از جنس خودم ، بلکه احساس کرده ام گام در حیاط خلوت آرزوهایم می گذارم و یا شاید هم باغچه دلتنگی هایی که در آن تو را پرورش می دهم .
عزیز بابا؛
در این روزها که دو سال و دو ماهی از عمر با ارزشت می گذرد و مفهوم کلامم را می فهمی و متقاعد می شوی و یا حتی گاهی بهانه می گیری و به دنبال خواسته های کودکانه ات هستی تصور می کنم که نباید حتما برایت بنویسم ، همین قدر که دستت را بگیرم و چند قدمی با تو راه بروم کفایت می کند ، در فاصله میان همین گامها می توان کلی حرف زد و تو آنقدر بزرگ شده ای که حفره های سکوتم که با سیاهی ها پر می شود را بتوانی جان دوباره ای بخشی و آنقدر بزرگ شده ای که اگر گاهی دستانت را در دستم بگیرم و با تو قدم بزنم ، حالم خوب شود و آنقدر رشد یافته ای که اگر دغدغه هایم را برایت شرح دهم ، دلواپسی هایم عطر داشتن تو را بخود بگیرد و آرامم کند .
تحفه من ؛
وقتی از بازترین پنجره دلم ، سکوتم را جرعه جرعه می نوشم تا خودم را به تو برسانم ، تو نمی توانی حس من را درک کنی تا زمانیکه خود مادر شوی و آن هنگام بدنبال هر بهانه ای می گردی تا کودکت را در آغوش بگیری و شاعر شوی و به او بگویی چقدر دوستش داری و افسوس که اینک دوست داشتن را فقط می شنوی و لمس نمی کنی .
آن زمان که دستانم را بسویت دراز کنم ، همان هنگامی که سر بر مُهر داری و پهلو به آسمان ، در میان نمازهایت نمی توانی خالی بودن دستانم را بیاد آوری ، تا زمانیکه خود مادر شوی آرزوهایم را نخواهی دانست و آن هنگام می دانی سلامتی چه کسی را آرزومندی و افسوس که اینک آنها را فقط می بینی و لمس نمی کنی.
هنگامی که رودها از حرکت می ایستند و یخ می زنند و آسمان سهمی از پرندگان مهاجر ندارد ، دوست دارم گلهای ارغوان را به تو هدیه کنم ، تا عطر دلواپسی ها تو را نیازارد و تا زمانیکه مادر نشده ای تمام عطرها برای تو دوست داشتنی نیستند و افسوس که تو آنها را فقط استشمام می کنی و لمس نمی کنی.
وقتی در صاعقه قدم می زنم و ردایی از باران برتن دارم و تشنگی را مزه مزه می کنم برایم طعم گلاب فمصر و آب چاه زمزم یکی است فقط می خواهم تو تشنه و گرسنه نباشی و تا زمانی که صاحب فرزند نشوی هیچ مزه ای با مزه ای دیگر برایت تفاوت نخواهد داشت و افسوس که تو آنها را فقط می چشی و لمس نمی کنی .
و سر انجام زمانی گیسوانم سفید و پریشان بادها می شود و قصیده های بلند و کوتاهم رو به افول می رود اگر فرزندی نداشته باشی تلاش دستان خشنم را نخواهی فهمید و افسوس که اینک دستانم را فقط حس می کنی و لمس نمی کنی .
دختر زیبا روی من ؛
این اوقات که تو را از سرزمین فرشتگان برای من به ارمغان آورده اند دوست دارم همانند نقاشان تو را ترسیم کنم و یا بهتر بگویم تو را توصیف کنم شاید این فقط من باشم که تو را می شنوم و می بینم و استشمام می کنم و می چشم و حس می کنم و در یک کلام لمست می کنم .
پس از من بپذیر اگر گاهی در ازدحام خبرها گم می شوم و یا از سر اجبار نمی توانم تو را بر زانوانم بنشانم و یا نوک قلمم را برای تو به چرخش در آورم مطمئن باش تو را همیشه حاضر دارم ، همانگونه که اینک پس از راز و نیاز صبحگاهی ام تو را در دل ارزو دارم و واژه هایم را به نام تو تغسیل می دهم که به راستی آرامش پس از هر سختی هستی .