یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

یک تلنگر

1393/7/15 6:55
1,000 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

 

 

 

 

سلام یسری جان ؛

بار دیگر در این روزهای پاییزی به خوابت آمده ام تا قبل از آنکه بیدار شوی برای تو و بخاطر تو بنویسم  ، البته نه از شادی های نگفته ام و نه از غصه های دم نزده ام ، بلکه از لبخند آفتابی ات ، که حتی همین پاییزم را به بهار عمرم مبدل می سازد .

به سراغت آمده ام تا ثابت کنم برای تو عاشق ترینم و شاید منِ عاشق ، فقط امروز مجال هم صحبتی با تو را داشته باشم درحالیکه شاید روزی قیچی به دست بگیری و وسط رویا هایم خطی بیاندازی!

دختر عزیزم ؛

شروع این دلنوشته ام از سیزدهمین روز مهر آغاز شد که برابر بود با عید سعید قربان .

عیدی که اگر بگویم بهترین زمان برای ظهور بندگی است گزافه نگفته ام . روزی که سر آغاز فصل انسانیت و انسان بودن است .

همیشه از عید قربان می ترسم و بیم آن دارم که این عید بیاید و نفس من همان نفس دربند باشد ، همیشه هراس دارم که در قربانی دیگر قربانی آمال و خواسته هایم شوم ، و در سکوت ثانیه هایم در بی خبری بمانم .

هر سال که عید قربان می رسد دلم سخت می گیرد برای اسماعیل و ابراهیم و گوسفند همسایه مان ، و البته کمی هم دلم برای خودم که عمری را در غفلت گذرانده ام  .

اما برای فراموشی از لغزشهایم یک تلنگر کافی است که در خوف و رجاء برزخی این عصر کاری کنم تا باز شبیه خودم  شوم .

یک تلنگر کافی است که از لایه های تنهایی ام عبورم دهد و قول دهم به جای کسی دیگر از خواب برنخیزم .

یک تلنگر کافی است که ارتفاع کوچک پروازم را تغییر دهم و تفاوتهای اطرافم را کشف کنم .

آرامش قشنگم ؛

کاش با آن دستان کوچک و مهربانت دعایم کنی تا دوباره خودم باشم ، نمی خواهم پرنده ها برایم نماز باران بخوانند و نمی خواهم منتظر نزول آیه امن یجیب بمانم ، دلم می خواهد بازهم پنجشنبه ها برای او و  جمعه ها برای خودم گریه کنم ، تا حالم خوب شود .

خوشبختانه به درجه ای از یقین رسیده ام که دیگر کفشهایم را این پا و آن پا نپوشم و این را همین افراد جامعه به من آموخته اند و شاید یک اتفاق پیچیده به ظاهر ساده !

میوه دلم ؛

در همین مدت عمرم حکمت زندگی را بسیار تجربه کرده ام ، دیگر برای آرزوهای نیامده ام غمگین نیستم ، به تمام آنها دست یافته ام و هنوز کمی امید دارم تا فرصتم یابم تا نماز شُکر بجای آورم ، برای تمام باران هایی که سالهای قبل باریده اند . برای تمام رحمتهایی که به من ارزانی داشته و قدردانش نبوده ام .

بعد از این هم از نور نانم را می سازم ، نیازی به ترحم ندارم و تکبیر الاحرامم را با صدای بلند می گویم .

و کلام آخرم ؛

 آنجاییکه تو را دارم ، دلم کبوتری می شود و به پرواز می رسم  و هنگامی که صدای تو را  می شنوم به کشف یک صفت خوب می رسم . و چه آسان از یک قرار زمینی به یک مکاشفه آسمانی رهسپار می شوم .

«کاش دستانم آنقدر بزرگ بود که می توانستم چرخ دنیا را به کامت بچرخانم اما کسی را می شناسم که بر همه چیز تواناست تو را به او می سپارم » .

پسندها (13)

نظرات (15)