باباها که فریاد نمی زنند
سلام یسری جان :
اکنون که برای تو می نویسم قالی زندگیمان به آخرین شب پاییز سال نود و سه رسیده است .
پاییز هزار رنگی که با چله نشینی شب یلدا به پایان می رسد و جای خودش را به زمستانِ سردِ دوست داشتنی می دهد .
جابجایی پی در پی فصل ها و تغییر رنگ طبیعت چیزی نیست جز یک معجزه آسان ، از این فلسفه ساده تر نمی شود و در شگفتم که این موجود دوپا نه درسی می گیرد و نه تاملی می کند ، او نه بر نقش بی نظیر خاک تفکر می کند و نه با خاطره های آشنا همراه می شود ، چون فقط خودش را می بیند و بس
دختر گلم ؛
با این مقدمه می خواهم تو را آماده کنم برای روزهای سرد ، برای روزهایی که شاید جسمت سرد نباشد اما ممکن است دلت یخ بزند و به دنبال جایی بگردی تا دلسردیهایت را با دلگرمی معاوضه کنی . نمیدانم دلخوشی هایت را در کدام خانه قدیمی و یا روی کدامین تاقچه پیدا خواهی کرد اما آرزو دارم آن عطر بی حواس و یا آن عکس ناشناس تو را به شاخه گلی میهمان کند تا بخندد دلت ، نه بگرید چشمانت .
این آرزوی هر پدری است که دخترش را خوشبخت ببیند و آرامشی رویایی را برای او تصور کند
تحفه من ؛
بلند ترین شب سال را برای هم صحبتی با تو انتخاب کرده ام تا بلندترین ناگفته هایم را در سکوت تو بخوانم ، شاید روزی لازمت شد .
شاید خیلی وقتها گوشَت درد بگیرد از این همه بی صدایی ، از تظاهر بیزار شوی ، احساس کنی آنقدر دور شده ای که برگشتنت ممکن نیست ، وسعت زمین محدود شود و واژه ها رنگ تکرار پیدا کنند و در آخر دلت بشکند ، تازه آن وقت احساس می کنی قطعه ای از بهشت را لازم داری تا گوشه اي از آن بشينی ، زانوهايت را بغلت بگيری و يک دل سير گريه کنی .
آن هنگام دلنوشته های من مرهمی خواهد بود برای چشم انتظاری ات ، برای آنکه سرازیری زندگی تو را مکدر نسازد ، پچ پچ آدمها تو را در بی کسی محو نکند و باعث نشود که یکی یکدانه من آهی از ته دل بکشد.
نفس من ؛
دوست داشتم امشب کلماتی را برایت بیاورم که در، خَتم کودکی ات ، چراغ راهت باشد ، دوست داشتم در این شب طولانی تو را مُجاب کنم که تمام آن افکار مشوشی که ممکن است در بزرگسالی تو را به بازی بگیرد ، شاید این روزها دغدغه اصلی من باشند ، اما من مشکلاتم را خوب حل می کنم و شاید هم خوب دست و پنجه نرم می کنم !
و آخر کلامم اینکه ؛
وقتی تو را در آغوش دارم تمام دنیا از آنِ من است و زمانی که از من دور می شوی دنیایم محصور می شود به خیال با تو بودن . همان تصوراتی را می گویم که احساساتم را خیس ، چشمانم را نمناک و لحظات زندگی ام را ناب و دوست داشتنی تر از قبل می کنند.
این روزها که شیرین زبانی ات را به رُخم می کشی ، وجودت به دستانم حرکت می دهد و به ذهنم کلمات .
دوست دارم ، تمام هوایی که تو در آن نفس می کشی را بو کنم تا رد کلامت به گوشم برسد ، تا حُرم نفسهایت آرامم کند
دوست دارم آن هنگام که مستحق فریادم چشم در چشمم بدوزی ، نگاه سنگینم را بفهمی ، نگذاری دلتنگی، دل نازکم کند و به هر بهانه کوچکی چانه ام بلرزد
اما نگرانم که انگشتانت را بر لبانم بگذاری ، و بگویی هیس . . . !
« باباها که فریاد نمی زنند » !!