آنجا که چشمان مشتاقی برایت اشک میریزند
برای یسری گلم ؛ برای عزیز دلم ؛ برای تو
برای تویی که 135 روز از عمر قشنگت را گذرانده ای و روز به روز مفهوم قشنگ تری از زندگی را می شناسی .
وقتی چشمهای بیقرارت را بر روی صورتم می دوانی و با آن نگاه زیبایت پدر خطابم می کنی ، وقتی ردی از احساس کودکانه ات را بر دلم جای می گذاری ، و وقتی دست های ملتسمانه ات را بسویم دراز می کنی ، بند بند وجودم از هم می گسلد و به یکباره دلم برای در آغوش کشیدنت ، بوسیدنت ، بوییدنت و فریاد زدن اسم قشنگت که به حق مایه آرامش است ، تنگ می شود . اما این برایم کافی نیست و دلم می خواهد برایت بگویم آنچه را که ناگفته مانده است از روزگاری که هیچ چیز دل را تسلی نیست و شاید ذکر ( فان مع العسر یسرا ) من را مرهم باشد و بس .
دخترقشنگم ؛ هر گاه به سراغت آمده ام ، هوای تو در سرم بوده است و همه وقت به خود بالیده ام ، سخنی را که برایت نوشته ام حرف دلم بوده و اندیشه های تلخ وشیرینی را که برایت گفته ام همه از فرط محبت و اشتیاق پدرانه ای بوده است که خداوند در وجودم نهاده است .
سعی کرده ام کوچکترین فراغت دلم را به صبوری های کاغذ بسپارم تا اشکی از چشم کسی نتراود مگر از شوق زیاد و تمام تلاشم این بوده که نیازارم دل کسی را و ناامید نکنم امیدی را که با هزار تمنا به دیدار من و تو آمده است .
یسری عزیزتر از جانم ؛ آنجا که چشمان مشتاقی برایت اشک می ریزد و از درد دل من با تو متالم و متاثرمی شود ، من را متفکر می کند تا طلب بخشش کنم و پاس همه الطاف و محبتها سر تعظیم فرود آورم .