بسیار سفر باید ...
سلام خانوم کوچولوی من ؛
خوشحالم که گاه و بی گاه لب پنجره ی خاطره ام می آیی ، دیدنت آب بر دل آتشینم می پاشد .
وقتی با تو هستم اشک را فراموش می کنم و عقده های کهنه ام التیام می یابد . واین چند روزی که مهمان تو هستم ، حتی پلکهایم نمی توانند مزدور شب شوند و بخوابند . منظورم از این چند روز ، اوقاتی است که دریک سفر با تو خواهم داشت . سفری در کمرکش شهریور هزار و سیصد و نود و یک . با رنگ و بویی متفاوت .
دختر زیبای بابا ؛
حالا که در آستانه دومین سفر عمر نازنیت قرار گرفته ای از تو می خواهم با من به سفر بیایی ، تا در حسرت راههای نرفته ، کفشهایت پشت در خمیازه نکشند . و باید مراقب باشی ، در میانه راه هوش و حواست را در گندمزار دنیا گم نکنی ، پس دستهایت را بده و دلت را روانه کن .
چمدانت را ببند ، درون آن کمی نور خدا بگذار و اندکی هم حس خوب نیایش بردار .
مقصد ما معلوم است ، می رویم تا لَختی از من بودن فاصله بگیریم و اندکی شبنم بی ریایی جمع کنیم . مبدا ما از همان اول معلوم بود ، نقطه صفر زمان مبدا ماست .
یسری جان ؛
جاده منتظر من و توست ، دستم را بگیر که من از گم شدن هراس دارم . اما اگر تو چشمهایت را به سمت من بچرخانی و مرا در جادهی تاریک مبهم ها پیدا کنی ، دیگر باکی نیست و لی لی کنان با تو خواهم آمد تا ته بن بست خیال .
نمی دانم به کجا خواهیم رفت شاید تو را به جایی ببرم که صحبت از جهنم و بهشت و سیب و آدم باشد ، شاید قدم در راهی بگذاریم و ببینیم آسمان در همه جا همین رنگ است .
شاید برویم تا نفسهایمان را پر از هوسهای خدا کنیم ، شاید از پشت پنجره بغض ، احساس خدا را ببینیم و بفهمیم که چقدر دوستمان دارد و نه ، شاید هم برای زیارت امام زاده ای و طلب حاجتی کوله بار سفر بربندیم .
هرچه هست نمی دانم ، فقط می دانم باید برویم ، جاده من و تو را می خواند .
دختر عزیز تر از جانم ؛
سفر بهانه است با تو بودن را می خواهم . با تو بودن بیدارم می کند چشمانم را نوازش می دهد ، با من به خلوتم بیا و با من تا ته دنیا سفر کن و به روشنی بامی ایمان داشته باش ، که تو را بس است .
« بسیار سفر باید ، تا پخته شود خامی - صوفی نشود صافی ، تا سر نکشد جامی »
« گر چه شب مشتاقان ، تاریک بود اما - نومید نباید بود ، از روشنی بامی »