یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

بوی باران می آید ، انگار پاییز شده است

1391/6/31 21:11
2,424 بازدید
اشتراک گذاری

بوی باران می آید ، انگار پاییز زودتر از همیشه بر سر قرارمان حاضر شده است و شاید هم این احساس بیگانه ، من را وسوسه به ماندن می کند . امسال اولین سالی است که با گشوده شدن مدارس تو نیز در سر کلاس زندگی حاضر شده ای ، و چه خوانده باشی و چه نخوانده باشی انتهای آن معلم مهربانش از تو امتحان سختی می گیرد .

بوی باران می آید ، انگار آسمان می خواهد ببارد و عقده هایش را بر سر روز های دلگیر پاییز بگشاید ، بیچاره پاییز ، دلم برای او می سوزد ، پاییزی که من باید بی تو و با خیال تو آن را پشت سر بگذارم .

دخترم ؛

کاش می دانستی نفسم به نفس تو بند است و کاش می دانستی هر روز به شوق دیدن تو بیدار می شدم و اشتیاقم را به چشمهای زیبای تو گره میزدم و کاش می دانستی دلتنگی هایم کم نیست .

و چه دلتنگم برای در کنار تو بودن ، و هنوز نرفته ، دلم بیخودی بهانه تو را می گیرد . هیچ چیز و هیچ کس همکاری نمی کند و برای رفتن من ، حتی ثانیه ها دقیق تر از قبل بر سر قرار حاضر می شوند .

هنوز صدایت را نشنیدم که بگویی دل تنگم خواهی بود یا نه ، اما رفتار و حرکاتت من را وادار به ایستادن می کند ، لبهایت را به نشانه گریه جمع می کنی شاید هم می خواهی گریه کنی ، اندکی صبر کن تا باران ببارد و زمانی که زیر باران باشی ، گریه دلیلی نمی خواهد . من نیز دلواپس راههای نرفته در بارانم ، راههایی که به جاده تنهایی ام ختم می شود و تو را همراه نخواهم داشت و چقدر بی تو خندیدن سخت است .

میوه دلم ؛

بوی باران می آید ، بوی ابرهای خیس ، بوی دیوارهای کاهگلی ، بوی نسترن های روی دیوار که همه آنها با بوی تلخ دلتنگی مخلوط شده اند و بوی ماه مدرسه . داشتم فراموش می کردم مدرسه ام دارد دیر میشود ، نکند خواب بمانم ، کلاسها و بچه ها انتظارم را می کشند .

از فردا که تو را در آغوش ندارم ، خاطراتت را ساده تر مرور می کنم و شاید هم خوبیهایت را تدریس کنم و یا اصلا معصومیتت را به تحریر در آورم ، و نمی دانم کدامیک آرامم می کند در لحظه هایی که گامهایم توان رفتن ندارد و عقلم دستور به حرکت می دهد .

یسری عزیزم ؛ دلخوشی بابا ؛

اگر می روم به خاطر توست و اگر می مانم به خاطر توست و آن هنگام که برمی گردم بازهم به خاطر توست و اینک که می دانی همه چیز برای توست حداقل به خاطر من مراقب خودت باش و تو و مامان مهربانت را به خدا می سپارم .

راستی دوستت دارم را برای روز مبادا گذاشته بود ، و شاید امروز همان روز مباداست ، دختر گلم و همسر فداکارم « خیلی دوستتان دارم »

بوی باران می آید ، انگار پاییز شده است ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

بابای ملیسا
1 مهر 91 0:21
سلام . وبلاگتون مثل همیشه زیبا و قشنگه . وبلاگ ملیسا خانم با موضوع تولد یکسالگی ملیسا و سی و یکسالگی بابای ملیسا به روز شد . خوشحال میشیم که با اومدنتون و گذاشتن یه دستنوشته به یادگار ، تولد ملیسا جون رو زیباتر و باشکوهتر کنید . منتظرتون هستیم .


حتما ٰ تشکر می کنم از همراهی شما
یاس نقره ای
3 مهر 91 1:50
سلام.ماشاالله دختر خیلیییی نازی دارید. با اجازه ما لینکتون کردیم. خوشحال میشیم به ما هم سر بزنید و اگر دوست داشتید ما رو به دوستاتون اضافه کنید.
مامان محمدحسین
3 مهر 91 6:47
با سلام، وای مثه همیشه قشنگ و پر معنا . واقعا مطالب عالی هستن.