برای زیستن اینک تویی بهانه من
سلام بهانه دلنوشته های من ؛
هنوز عاشقانه هایم را عاشقانه برای تو مینویسم و برای تو می نگارم تا مبادا خاطراتم به غارت برود .
این همان کاریست که شاید روزی تو برای فرزندت و بعدها آنها برای فرزندانشان انجام دهند ، آنگاه شاید کمی تامل کنی و بدانی که چقدر دوستت داشتم و دارم .
واین دوست داشتن ادامه دارد ، حتی در روزهایی که برای توست و روزهایی که دیگران برای میلاد تو جشن می گیرند ، درست مثل امروز که برایم جشن گرفتند و تبریک گفتند و تازه متوجه شدم دیگر 33 سال از عُمرم را ندارم . ندارم را به این خاطر می گویم چون نمی دانم چند ساعت و چند روز و چند ماه و چند سال دیگر زندگی می کنم .
این خاصیت ذات انسان است که گذشته را بیاد می آورد و آینده را در رویا می پروراند ، غاقل از آنکه در حال زندگی می کند .
دختر شیرینم ؛
امروز که نگاهت می کنم روحم مسخّر چشمان تو می شود و میان دست های کوچکت گاهی آنقدر آرامم ، که دوست دارم با همین تک هجای کوتاهت زندگی کنم .
امروز که نگاهت می کنم ، غبطه می خورم که ای کاش می شد برگردم به روزهای کودکی ، آن زمانها که بالاترین نــقطهى زمین ، شــانههای پـدرم بــود .
تنــها دردم ، زانوهای زخمـیام بودند و تنـها چیزی که میشکست ، اسباببـازیهایم بـود . نگرانی من غروب آفتاب و انتظار طلوعی دیگر بود و بس!
دلم عجیب هوای آرزوهای پیشِ پا افتاده کودکی ام را کرده ، دلم هوای آن روزهایی را کرده که بوی زندگی می داد ، روزهایی که تا چشم کار می کرد بازی بود و رویاهای کودکانه ، انگار آن روزها همه چی ساده بود و همه مسائل به سادگی حل می شد ، اما حالا ساده که باشی زود حل می شوی و می روند سراغ مسئله بعدی و زودِ زود فراموشت می کنند .
عزیز بابا ؛
کاش می شد دفتر مشقم را باز کنم و الفبای زندگی را دوباره تمرین کنم و کاش می شد مثل آن روزها ، رویاهایم را رنگ بزنم ، و این بار قول می دهماگر گلی را دیدم آن را نچینم و قول می دهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند ، و قول می دهم این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان هر چه می خواهید بکشید ، نردبانی بکشم تا خود آسمان ، تا نزدیک ترین نقطه به خدا .
یسری عزیزم ؛
من نه گم شده ام ، نه به قصد ماندن آمده ام ، بلکه یک نفر از جنس خودم مرا به اینجا کشانده ، تا چند کلمه ای از زبان کودک درونم که گاهی بی تابی می کند ، برایش بنویسم و اما اگر ساده است تو ببخش که در هجمه سکوت نیمه شب شانزدهمین روز از خزان سال یکهزار و سیصد و نود یک ، در ازدحام بی تو بودن از با تو بودن حرف میزنم .
و ختم کلامم ؛
« برای زیستن اینک تویی بهانه من ، به شوق روی تو من زنده ام ، خدا داند »