یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

برای زیستن اینک تویی بهانه من

1391/7/16 1:09
874 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بهانه دلنوشته های من ؛

هنوز عاشقانه هایم را عاشقانه برای تو می‌نویسم و برای تو می نگارم تا مبادا خاطراتم به غارت برود .

این همان کاریست که شاید روزی تو برای فرزندت و بعدها آنها برای فرزندانشان انجام دهند ، آنگاه شاید کمی تامل کنی و بدانی که چقدر دوستت داشتم و دارم .

واین دوست داشتن ادامه دارد ، حتی در روزهایی که برای توست و روزهایی که دیگران برای میلاد تو جشن می گیرند ، درست مثل امروز که برایم جشن گرفتند و تبریک گفتند و تازه متوجه شدم دیگر 33 سال از عُمرم را ندارم . ندارم را به این خاطر می گویم چون نمی دانم چند ساعت و چند روز و چند ماه و چند سال دیگر زندگی می کنم .

این خاصیت ذات انسان است که گذشته را بیاد می آورد و آینده را در رویا می پروراند ، غاقل از آنکه در حال زندگی می کند .  

دختر شیرینم ؛

امروز که نگاهت می کنم روحم مسخّر چشمان تو می شود و میان دست های کوچکت گاهی آنقدر آرامم ، که دوست دارم با همین تک هجای کوتاهت زندگی کنم .

امروز که نگاهت می کنم ، غبطه می خورم که ای کاش می شد برگردم به روزهای کودکی ، آن زمان‌ها که بالاترین نــقطه‌ى زمین ، شــانه‌های پـدرم بــود .
تنــها دردم ، زانوهای زخمـی‌ام بودند و تنـها چیزی که می‌شکست ، اسباب‌بـازی‌هایم بـود . نگرانی من غروب آفتاب و انتظار طلوعی دیگر بود و بس!

دلم عجیب هوای آرزوهای پیشِ پا افتاده کودکی ام را کرده ، دلم هوای آن روزهایی را کرده که بوی زندگی می داد ، روزهایی که تا چشم کار می کرد بازی بود و رویاهای کودکانه ، انگار آن روزها همه چی ساده بود و همه مسائل به سادگی حل می شد ، اما حالا ساده که باشی زود حل می شوی و می روند سراغ مسئله بعدی و زودِ زود فراموشت می کنند .

عزیز بابا ؛

کاش می شد دفتر مشقم را باز کنم و الفبای زندگی را دوباره تمرین کنم و کاش می شد مثل آن روزها ، رویاهایم را رنگ بزنم ، و این بار قول می دهماگر گلی را دیدم آن را نچینم و قول می دهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند ، و قول می دهم این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان هر چه می خواهید بکشید ، نردبانی بکشم تا خود آسمان ، تا نزدیک ترین نقطه به خدا .

یسری عزیزم ؛

من نه گم شده ام ، نه به قصد ماندن آمده ام ، بلکه یک نفر از جنس خودم مرا به اینجا کشانده ، تا چند کلمه ای از زبان کودک درونم که گاهی بی تابی می کند ، برایش بنویسم و اما اگر ساده است تو ببخش که در هجمه سکوت نیمه شب شانزدهمین روز از خزان سال یکهزار و سیصد و نود یک ، در ازدحام بی تو بودن از با تو بودن حرف می‌زنم .

و ختم کلامم ؛

« برای زیستن اینک تویی بهانه من ، به شوق روی تو من زنده ام ، خدا داند »

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان نازی
15 مهر 91 21:27
سلام بینهایت زیبا مینویسید خوش به سعادتتون به خاطر قلم زیباتون.وقتی نوشته هاتونو میخونم بیشتر عاشق دخترم میشم.

سلام ، شاید آنقدر لایق تعریف نباشم ، این ها حرف دل تمام پدر ها و مادرهاست ، ناگفته هایی که کمتر به زبان جاری می شوند و از اظهار لطف شما خیلی متشکرم
همای اسمان
15 مهر 91 22:41
سلام

تولدتون مبارک






متشکرم
مامان مهربون فاطمه
16 مهر 91 16:31
سلام.بازهم مثل همیشه من رو شرمنده ی لطف و مرحمت خود نمودید....ماشالله یسری جان خیلی زیباست و هر عکسی از این مهربون دخترتون میزارید واقعا قشنگن.مطلب زیباتون مثل همیشه منو به فکر فرو برد...مادر و پدر بودن نعمتیست که واقعیت ان را فقط خداوند عالمین به تمام معنا میداند ...ولی همان گوشه احساسی رو که ما درک میکنیم معجزه ایست.........بازهم خدارو شکر...در پناه خدا موفق و موید باشید


با سلام، شما نیز بنده را مورد لطف قرار داده اید و از عنایتی که به یسری جان دارید بینهایت متشکرم .
مامان ابوالفضل (ام البنین)
16 مهر 91 19:47
این گل برای یسرا جون که دخمل ماهیه.


منم از طرف یسری از شما تشکر می کنم
فهیمه
16 مهر 91 20:01
سلام دوست عزیز
خوشوقتم از آشنائی با شما و راستش جریان از این قراره که من این وب رو پارسال ساختم و انقدر اینجا نیومدم که روش کار اینجا رو هم بلد نیستم و امروز بعد از اینهمه مدت اومدم تا سر و سامونی بهش بدم و البته یه کم به مشکل برخوردم
ولی قضیه اینه که وب اصلی پرهام توی بلاگفاست و اینجا فقط جنبه ی پشتیبانی داره و دلیل دوم هم ارتباط و گپ زدن با بعضی از دوستان نی نی وبلاگیه
و چون فکر نمی کنم فرصت کنم به هر دو وب برسم و در هر دو تاش به کامنتای دوستان جواب بدم، اینجا رو کاملا" رمزی و بدن امکان کامنت گذاشتم و اتفاقا" داشتم اون صفحات بدون رمز رو هم پاک می کردم
به هیچ عنوان از کامنت شما ناراحت نشدم چون حرفتونو قبول دارم اما من آدمی نیستم که به کامنتای دوستام بی توجه باشم و دلم می خواد به محبت دیگران جواب بدم.... اینه که اینکار رو کردم تا شرمنده ی دوستان نشم
اگه افتخار دادین به وب اصلی مون بیاین و خبر کنین تا رمز رو بهتون بدم.... آدرس رو براتون میذارم


روحیه نقد پذیری بزرگترین لطفی است که خدا در وجود بعضی انسانها قرار میدهد و از این بابت به شما تبریک می گویم
مامان سونیا
17 مهر 91 15:35
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم لا اقل یک روز کودک می‌شدیم روز کودک مبارک
مامان امیر مهدی (سوده)
23 مهر 91 19:52
قربون دخمل گلم برم با اون چشمهای زیبایش ماشاالله خدا حفظت کنه عزیزم.


ممنونم از نظر شما
زری مامان مهدیار
26 مهر 91 8:07
فقط می تونم بگم بی نظیر می نویسید
نشون دادن احساس و عاطفه در قالب کلمات هنر ارزشمندیه
یه وقتا که دلمون می گیره یا شادیم این نوشتنه که آروممون می کنه و امان از وقتی که کلمات می گریزن و ما به دنبالشون
واقعاً تبریک می گم بهتون خوندن نوشته هاتون کلی حس خوب داره


ممنونم از شما برای محبتی که دارید
نگاری
27 مهر 91 21:58
che dokhtare khoshgeli
che cheshaie ghashngi dare
va babash cheghad ghashng minevise[hr


merci az shoma
مامان حانیه
10 آبان 91 17:10
خدا گل دخترتون روبراتون حفظ کنه


متشکرم
فائزه
25 آبان 91 20:41
من که هنوز مامان نشدم..
هنوز ازدواج هم نکردم..
اخه فقط 18 سالمه..
ولی وقتی این متنو خوندم بغضم گرفت..
خیلی زیبا بود


با سلام
این نظر لطف شماست ، امیدوارم موفق و خوشبخت باشید