اندکی صبر سحر نزدیک است
سلام دختر نازنینم ؛
دیر زمانی است به خوابت نیامده ام ، توجیهی نمی کنم ، تا مبادا فکر کنی خیالم خیس چشمان زیبایت نیست ، و اگر چنین بیاندیشی در مورد من اشتباه نموده ای .
شاید هم نمی دانی به سراغت آمده ام ، در شبهایی که تنت مهجور بیماری بوده و هر ناله و سرف ات خواب را از من می ربود ، نجوای شبانه ام با خدا خود عافیت تو بوده و بس .
در اين مدت چشمم به پنجره اتاق تو بوده است تا شاید نظری به حياط خلوت دلت بیاندازی و دستی برایم تکان دهی و با نگاهت بگویی که چقدر دوستم داری و آنگاه من پر بکشم تا اوج اشتیاق و مغرور شوم از داشتن دختری که مایه مباهات من خواهد بود .
کاش بدانی که اگر آسمـان هـم بـاشی ، بـغلت خـواهــم کـرد ، گستـردگی برای من واژه ای بیش نیست و تو در گـوشه ی تـنهایـی مـن جای خود را داری و عاشقانه هایم با بوسه ای کوچک هدیه به توست ، تویی که رمز شیرینی قصه زندگی من هستی .
روزی لمس خواهی کرد این کلماتی را که عریان هستند و بدون آنکه لباس تملق برتن داشته باشند ، برای تو نوشته شده اند و روزی که صاحب فرزند شوی ، می خوانی ومی فهمی چه جایگاهی این روزها در دلم داری و آن روز دست بر چشم هایم می گذاری که شاید دیگر اشکی نداشته باشند ، تا نثار تو کنند .
دختر از گل بهترم ؛
اکنون که درد دلهایم را که از جنس دل بودند را شنیدی ، نگران من نباش ، حــــال مـــن خوب است ، آنقدر بـزرگ شده ام که در دلتنگی هایم گم نشوم و خوب آموختـه ام ، که این فاصله کوتاه بین لبخند و اشک ، نامش زندگیست .
در همین زندگی اسمی با دلم بازی می کند ، قلقلکم که نه ، آتشم می زند ، لحظاتی را در برم بنشین و در آستانه محرم 1434 با من هم نوا شو و مطمئنم تو هوس می کنی دلت را بارانی و چشمانت را گریان نمایی .
یا ابا عبدالله ؛
اینک ایام شهادتتان فرا رسیده است ، آمده ام تا مُحرّمتان با ساز دلم ، تمرین نوازندگی کند ، و از سیطره ی ذلت بار نفس نجاتم دهد و پیش ازآنکه خاک گور بر اندامم بنشیند ، پاک شوم .
قرنها بین من و شما فاصله انداخته است ، و هرجا که می رسم فقط رد پایی از شما آنجا جا مانده است ، زندگی فقط با نام حسین (ع) جریان دارد ، چشمه های آب سمی شده اند و به حرمت شما آب از آب می ترسد . هیچ گلی در نینوا نمی خندد و ولیعصرمان هنوز رخت عزا بر تن دارد .
نمی دانم برای کدام مصیبت شما آجرک الله بگویم ، آیا داغ برادر را آلام باشم و یا برای شهادت شبیه ترین مردم به رسول خدا اشک ماتم بریزم . نمی دانم حسرت گوشهای پاره پاره را بخورم یا نگران خیمه های سوزان باشم . چشمهایم برایم رجز می خوانند و می خواهند برای هر مصیبتتان گرد و خاکی به پا کنند .
یاابن فاطمه (س) ؛
سهم من از عاشورایت کوله باری از حسرت بوده و نبودنم را نشانه عدم لیاقت خود می دانم .
ای کاش آن زمان بودم ، مال وجانم که سهل است ، فرزندم را تقدیم می کردم تا در آغوشش بگیرید و نوازشش کنید و آنگاه که طلب آب برای طفل شش ماه می کنید ، به جای علی اصغر بر فراز دستانتان بگیرید ، به خدا سوگند غم فرزند می ارزد ، اگر شما در انتهای آن قصه ایستاده باشید .
آقای من ؛
قربان آن اشکهای نازنینت شوم که برای علی اصغرت بر زمین ریختی ، دلم تاب نمی آورد ، با اشکم وضو میگیرم و نمازم را شکسته میخوانم ، سالهاست چشمانم منتظرمسافری است که منتقم خون شما ومادرتان است .
« اندکی صبر ، سحر نزدیک است »