برایت زحمتی نکشیده ام
سلام بر یسری دوست داشتنی ام ؛
آمده بودم یک چیزهایی بنویسم ، درست یادم نیست . به گمانم می خواستم از این چند روز غیبتم بنویسم و یا شاید از خنده هایِ از ته دلِ دیروزم ، شاید هم آمده بودم بگویم تا انتهای جاده زندگیم دوستت دارم و دلم می خواهد در خنده ها و گریه هایت گم شوم و در بوی خوشت پیچ و تاب بخورم .
ماتم برده است ، انگار هزار جمله نگفته صف کشیده و منتظر هستند که انگشتهایم از اسارت رهایشان کند . واژه های زیادی را به خدمت گرفتم تا کلماتی جدید خلق کنند .
ماتم زدگی من چیز جدیدی نیست ، خوب بخاطر دارم لحظات شومی را که برای حیات تو دست به دامان امام رضا (ع) شده بودم و چهره کبود شده ات هنوز جلوی چشمانم رژه می رود ، کاش آن سیب را نمی دادم که اینچنین برای تنفست به تقلا نیفتی و برای نجات تو هراسان نشوم و چه خوب می دانم کسی که تو را باز گرداند ، خدا بود و امام هشتم .
جگر گوشه ام ؛
تازگی ها کشفت کرده ام تو با من می خندی ، با من گریه می کنی و در مقابل چشمانم قد می کشی ، رعنا می شوی و در عوض من پیر می شوم و موهای سیاهم یکی یکی جایشان را با سفیدها عوض می کنند ، چشمانم ضعیف می شود و دستانم بر روی صفحه کلید می لرزد ، و دیگر نمی تواند برایت مطلبی بنویسد ، آنجاست که در دلت به من می گویی دیوانه!
قلبی که از این ماجرا با خبر است همان قلبیست که امروز برای تو در سینه می تپد ، همان که گاهی می شکند ، گاهی می گیرد ، گاهی می سوزد و گاهی هم از دست می رود . می دانم امروز که برای تو تلاش می کنم و شب زنده دارم ، از سر نیازی است که تو داری و بخاطر ضعفی است که خداوند مهربان در نوزاد انسان قرار داده است . و خوب می دانم مراقبت از تو وظیفه من است و اگر قصور کنم از خطاکارانم .
یسری جان ؛
دوست دارم وقتی بزرگ شدی ، آنقدری که توانستی خوب و بد را از هم تشخیص بدهی ، به همه بگویی که پدرم برای من در سالهای اول زندگیم ، زحمتی نکشیده و آنچه انجام داده ، از سر وظیفه بوده است ، تا همه بفهمند ، وقتی مهمانی را دعوت می کنند ، تمام مسئولیتش با میزبان است ، نه اینکه بر سر او منت نهند که ما برای تو فرش قرمز پهن کرده بودیم .
دوست دارم وقتی بزرگ شدی ، به همه بگویی این روزها ، حق داشتی در قالب ادب شیطنت کنی ، بچگی کنی ، زمین بخوری ، برخیزی و باز بدوی ، و حق داشتی انتظار دیدنم را پس از یک روز کاری بکشی ، و بر روی دوشم تا اوج آسمان پرواز کنی ، برای بازیهای بچگانه بهانه گیری کنی و خودت را برایم لوس کنی تا قند در دلم آب شود ، همه اینها را حق داشتی ، آخر خودمان خواسته بودیم که باشی ، پس منتی بر تو نیست .
دختر باهوشم ؛
نگران هستم برای پدر و مادرهایی که با منت به فرزندانشان می گویند ، در ماهها و سالهای اول زندگیت برایت تلاش کرده ایم وزحمات زیادی را متحمل شدیم و چه شبهایی که بخاطر تو از خواب خودمان گذشتیم ! من منکر این نمی شوم ، اما براستی اگر والدین کاری نکنند ، مراقبت این نوزادان با کیست ؟ کاش می توانستم یواشکی در گوششان بگویم: ای شماهایی که خودتان با خدایتان عهد بسته اید اگر فرزندی داشته باشید مثل چشمانتان از او مراقبت خواهید کرد ، پس چه شد . منت برای چه و برای اثبات چه چیزی ؟!
عزیز بابا ؛
مطمئن هستم تا اینجا با من موافق خواهی بود ، اما می خواهم آرزویی کوچک داشته باشم تا پس از آن سالهایی که تو بزرگ شدی و حرکات و رفتارت بوی پختگی به خود گرفت و آنقدر مستقل شدی که دنیای کوچکت را به دست خاطراتت سپردی ، به شوق نگاه مهربانت تپش قلب بگیرم و عاشقت شوم .
غمگین می شوم اگر دوستم نداشته باشی و به من توجه نکنی ، آن وقت چه کسی قلب مرا آب و جارو کند ، دانه بپاشد ، تا کلمات مثل کبوتر از سر و کول من بالا بروند و انگیزه نوشتن من شود . توقع زیادی نیست ، نگاه پر مهرت را طلب کنم .
بگذار دلم خوش باشد هر لحظه که از من دور می شوی، فراموشم نمی کنی و اگر از یادت رفتم کمی که لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی ، آنگاه بخاطر می آوری من همانی هستم که روزی گفتم : برایت زحمتی نکشیده ام و هر چه کرده ام وظیفه ام بوده است ، چون خودمان دعوتت کرده ایم .