تولدی دیگر در پاییز
سلام بر یسری ، دختر آرزوهایم؛
دقیقا 9 ماه است تو را می بینم ، تو را می خوانم و تو را می نویسم و هر گاه بوسه ای بر تو می زنم ، سجده ای بر من واجب می شود ، نه از سر اجبار ، که به نشانه خضوع به درگاه خداوندیش و برای داشتن فرشته ای که ، در خانه من منزل کرده است .
دختر نازم ؛
لحظات شیرینی را که در برم نشسته ای ، آخرین روزهای پاییز می باشد ، که با تمام زیبایی و کمالش در حال گذران است ، اما تو از این ماه مگذر ، شاید یک جایی دلت گیر باشد و شاید پیوند خورده باشی با تاریخی که برایت جاودانه خواهد شد .
برخیز و با من به لب پنجره بیست و پنجمین روز از آذر ماه بیا ، تا ببینی چگونه 5 سال است که فراموش نکرده ام این روز را و همانطور که به قداست چشمانت ایمان دارم ، می دانم فراموش نخواهی کرد جشن میلاد کسی را که با تو می خوابد و بی تو بیدار می شود ، با تو می خندد و بی تو اشک می ریزد ، با تو بزرگ می شود و بی تو پیر می شود تا تو را بپروراند . و او کسی نیست جز مامانت « شیما » و به عبارتی همسر مهربان من .
دختر گلم ؛
می دانم الفبا نمی دانی و شمردن اعداد را یاد نگرفته ای ، اما آن کسی که چشمهای زیبای تو را رنگ کرده است ، این قدرت را به من داده ، تا در آنها بخوانم ، واگویه های شنیدنی ات را و حرفهای تامل برانگیزی را که دنیایی راز با خود دارد و می دانم اگر می خواستی در مورد این روز حرفی بزنی اینچنین می گفتی :
مامان عزیزم ؛
آنقدر کوچک هستم که نمی توانم به تنهایی برایت کادو بخرم ، و برایت ریسه روشن کنم و یا کلاه قیفی بر سرت بگذارم و کمک کنم شمع های کیکت را خاموش کنی و آنقدر کوچک هستم که نمی توانم دسته گلی از رز ها و شقایق ها برایت بیاورم و رویش بنویسم « گُل برای گُل » و حتی نمی توانم بگویم ، بایست کنار پنجره ، و به من نگاه کن و بگو: « سیب » تا عکسی برایِ قابِ لبِ طاقچه زندگی ام بگیرم .
مامان دوست داشتنی ام ؛
می دانم برایت چیزی ندارم به جز یک دنیا هیاهو و گریه ، اما همراه با آن هدیه ای که پدرم از طرف من پیشکش می کند ، سکوتم را هدیه می دهم در شبهایی که فقط صدای تاریکی به گوش می رسد و شما برای من بیداری .
این روزها که دست گچ گرفته شما ، وبال گردنت شده ، توفیق بوسیدنش هم از من سلب گردیده است ، پس بگذار روی همچون ماهت را ببوسم تا در عطش وصل شما در اضطراب نمانم .
مامان خوبم ، به پاس زحماتی که برایم می کشی ، فقط می توانم بگویم : « دوستت دارم »
یسری جان ؛
حرفهای زیبایت را تا عمق مفهوم درک کردم و می ستایم ، و به داشتن دختری با کمالات که در خطابه هم ادب را می سنجد و با احترام سخن می راند ، افتخار می کنم .
و کلام آخر ؛ شیما سادات عزیزم ؛
در ساعاتی که عقربه های خورشید ، طلوع نگاهی دیگر از تو را بشارت می دهند و در آن هنگامه ای که سرشار از ذوق داشتن تو هستم ، به همراه دختر گلمان و دلتنگ تر از همیشه تمام قد می ایستم و کف زنان « تولدت را تبریک می گویم » .