من چاه ندارم
سلام یسری جان ؛
نمی دانی برای آنکه دیگران بیدار نشوند ، چه به زحمت توانستنم خودم را به اتاقت برسانم ، آخر باید می آمدم و تمام حرفهایم را می زدم و می گفتم آنچه را که تبدیل به بغضی شده و برایت می نوشتم گریه درونم را ، همان هایی که وقتی می بارند حتی به باران نیز طعنه می زنند . همان هایی که هیچگاه اجازه نمی دهم صورتم را تَر کنند تا کسانی که دردم را نمی دانند ، ضربات سنگین تری بزنند .
دخترم ، ای مخاطب خاص من ؛
گاهی دلتنگی هایی دارم که فقط فریاد سکوتشان به گوش می رسد ، گاهی بی انگیزگی های دلم نمی گذارد دیروز را به یاد بیاورم و فردا را ترسیم کنم ، گاه، بی حوصله و سخت و غریب می شوم گاهی در خود می شکنم تا در مقابل دیگران نشکنم و کمر خم نکنم ، گاهی هم همراه با بغض حرفهایم را می خورم و تو نمی دانی چه طعم گسی دارد .
گاهی هم می خواهم به بلند ترین هجاها فریادت بزنم . اما افسوس که هنوز کوچک هستی .
پس کی می خواهی بزرگ شوی و حرفهایم را بشنوی ، کی دستهای کودکانه ات را بالین دل کودکی من می کنی ، کی می توانم زیر پنجره اتاقت بیايم تا نسيم تبسم تو بر صورتم جاري شود و کی « پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من » خواهد بود . کی ؟
اصلا ، کاش همین الان دستانت برای من بود و من را می برد تا اوج خیال ، آنجایی که جز خاطراتم هیچ نباشد و کاش می شد که بخندم به همه رنج جهان و کاش نجاتم می دادی از داغ روزگاری که شلاقش را بی رحمانه بر تنم می کوبد .
گل نازم ؛
گلایه ای ندارم ، اما گاهی از چیزی دل آزرده می شوم و تو خوب می دانی برای آنکه دیگران ناراحت نشنوند خودم را محکوم به سکوت می کنم و در آن لحظات بزرگترین آرزویم اینست ، حداقل کاش چاهی داشته باشم تا حرفهایم را به او بزنم و یا در انعکاس مبهم سکوتم ، کسی مرا بخواهد و بخواند .
و کلام آخر ؛
دلم برای آن لحظاتی تنگ است که همه به فکر لبهاي سوخته من هستند و نمی دانند اینها فقط تاول هایی است ، از آشي که نخورده ام و دلم برای آن لحظاتی تنگ است که چشم دلت را واکنی و دست رد بر دل هر غصه ام بزنی و حرف نو را این بار، از لب شاد تو بشنوم ، برای آن زمان بیدارم و مشتاق .
تا آن زمان گوشهایم کر می شوند و زبانم لال ، و چشمانم را به حرمت تو می بندم ، تا شاید خواب تو را ببیند و یا خواب قاصدکهایی را که همراه تو هستند ، راستی اين آخرين قاصدک چقدر شبيه لبخند خداحافظي توست .