یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

من چاه ندارم

1391/11/13 18:35
975 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام یسری جان ؛

نمی دانی برای آنکه دیگران بیدار نشوند ، چه به زحمت توانستنم خودم را به اتاقت برسانم ، آخر باید می آمدم و تمام حرفهایم را می زدم و می گفتم آنچه را که تبدیل به بغضی شده و برایت می نوشتم گریه درونم را ، همان هایی که وقتی می بارند حتی به باران نیز طعنه می زنند . همان هایی که هیچگاه اجازه نمی دهم صورتم را تَر کنند تا کسانی که دردم را نمی دانند ، ضربات سنگین تری بزنند .

دخترم ، ای مخاطب خاص من ؛

گاهی دلتنگی هایی دارم که فقط فریاد سکوتشان به گوش می رسد ، گاهی بی انگیزگی های دلم نمی گذارد دیروز را به یاد بیاورم و فردا را ترسیم کنم ، گاه، بی حوصله و سخت و غریب می شوم گاهی در خود می شکنم تا در مقابل دیگران نشکنم و کمر خم نکنم ، گاهی هم همراه با بغض حرفهایم را می خورم و تو نمی دانی چه طعم گسی دارد .

گاهی هم می خواهم به بلند ترین هجاها فریادت بزنم . اما افسوس که هنوز کوچک هستی .

پس کی می خواهی بزرگ شوی و حرفهایم را بشنوی ، کی دستهای کودکانه ات را بالین دل کودکی من می کنی ، کی می توانم زیر پنجره اتاقت بیايم تا نسيم تبسم تو بر صورتم جاري شود و کی « پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من » خواهد بود . کی ؟

اصلا ، کاش همین الان دستانت برای من بود و من را می برد تا اوج خیال ، آنجایی که جز خاطراتم هیچ نباشد و کاش می شد که بخندم به همه رنج جهان و کاش نجاتم می دادی از داغ روزگاری که شلاقش را بی رحمانه بر تنم می کوبد .

گل نازم ؛

گلایه ای ندارم ، اما گاهی از چیزی دل آزرده می شوم و تو خوب می دانی برای آنکه دیگران ناراحت نشنوند خودم را محکوم به سکوت می کنم و در آن لحظات بزرگترین آرزویم اینست ، حداقل کاش چاهی داشته باشم تا حرفهایم را به او بزنم و یا در انعکاس مبهم سکوتم ، کسی مرا بخواهد و بخواند .

و کلام آخر ؛

دلم برای آن لحظاتی تنگ است که همه به فکر لبهاي سوخته من هستند و نمی دانند اینها فقط تاول هایی است ، از آشي که نخورده ام و دلم برای آن لحظاتی تنگ است که چشم دلت را واکنی و دست رد بر دل هر غصه ام بزنی و حرف نو را این بار، از لب شاد تو بشنوم ، برای آن زمان بیدارم و مشتاق .

تا آن زمان گوشهایم کر می شوند و زبانم لال ، و چشمانم را به حرمت تو می بندم ، تا شاید خواب تو را ببیند و یا خواب قاصدکهایی را که همراه تو هستند ، راستی  اين آخرين قاصدک چقدر شبيه لبخند خداحافظي توست .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

مامان محمد حسین
13 بهمن 91 20:37
سلام. وقت به خیر
چرا تو پست های اخیر بیشتر از غم گفتین؟
فکر نمی کنین یسری جون وقتی بزرگ شد اگه اینها رو بخونه حس خوبی بهش دست نمیده؟
البته اگه فضولی نباشه



سلام
شايد حق با شما باشد
و شايد هم علتش اين باشد كه يك پدر با دخترش بهتر ميتواند درد دل كند
ماهان
13 بهمن 91 23:56
درود.قلم بسیارزیبایی داریدبه یسری جان تبریک میگویم وبرای اوآرزومیکنم که نوازش جسمی وکلامی پدرش مستدام باد.
جسارتامن تازه به جمع وبلاگ نویسان آمدم میتونم ازتون سوال کنم نوشته های وبلاگ یسری جان به چه صورت پشت سرهم قابل خواندن است؟پیشاپیش تشکرمیکنم اگرجوابم رابدهید.


درود بر شما
وممنونم ازعنايتتان
اين مورد در تنظيمات قابل ويرايش است

ماهان
14 بهمن 91 1:02
lمیخوستم بگم وقتی ازشماسوال کردم .انگارپاسخش به ذهنم اومدودرست کردم .متشکرم


خواهش مي كنم
مامان محمد مهدی
14 بهمن 91 19:23
چه دخمل نانازیییییییییییییییییییییییییییییی!خدا حفظش کنه


با سلام ممنونم از شما
سیب سرخ کوچولو
14 بهمن 91 19:49
پدر بزرگوار یسری سلام.مدتی بود دغدغه ی من و پدر سیب کوچولو چگونگی پیوند دادنش با مفاهیم مقدس مذهبی بود که حالا به لطف نوشته های وزین و نثر شیرین شما راه برای ما هموارتر شد.نمیخوام فقط از قلم زیبا و نگارش وزینتون تشکر کنم.برای ما بیشتر از تمام اینها که زیبایی خاص خودشون رو دارن بیشتر مضمون نوشته ها مهم بود.مطمینم وقتی یسری جون این نامه ها رو بخونن خیلی راحت میتونن با تمام مفاهیم عرفانی و مذهبی ارتباط برقرار کنن.ممنون که راه رو نشون ما دادین و کمکمون کردین.با افتخار شما رو لینک میکنیم.

سلام بر شما
آن هنگام که تصمیم به نوشتن می گیرم تنها چهره دخترم برایم مجسم می شود و آن هنگام که نظرات زیبای بازدید کنندگان این وبلاگ را می خوانم ، بازخورد آن را در سالها بعد و از زبان یسرایم تجسم می کنم و همه و همه امیدی در کالبدم می دمد تا رمقی باشد برای ادامه راهی که می دانم مشکل است ، اما شدنیست .
به پاس نظر دلگرم کننده تان سر تعظیم فرود می اورم .
سیب کوچولو را با افتخار لینک کردم
موفق باشید - یا علی -التماس

مامان معصومه
16 بهمن 91 23:34
سلام .درد دلتان گرم بود انشاالله که خدا دلتان را گرم کند.

ممنونم از همراهیتان
مامان طهورا عسلی
18 بهمن 91 18:29
چقدر روحیاتتون به رو حیات بابای طهورا نزدیکه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مامان امیر مهدی(سوده)
20 بهمن 91 16:38
احسنت بر زیبایی قلمتان !احسنت بر دل پاکتان !و احسنت بر زیبایی معصومانه چهره دخترتان!فتبارک الله احسن الخالقین!
خدا نکند هیچگاه گرد غم بر چهره تان بنشیند پدر بزرگوار و مهربان!انشاالله همیشه شاد باشید.


متشکرم از عنایتتان و سپاس از دعای خیر خواهانه تان
شما نیزموفق و پیروز باشید
باباي مليسا
21 بهمن 91 10:27
با سلام . وبلاگ مليسا خانم بالاخره بعد از 2 ماه به روز شد . خوشحال ميشم قدم رنجه كنيد و با نظرات زيباتون اين كلبه مجازي كوچيك رو منور و قشنگتر كنيد . منتظرتون هستيم .


انشاء االله
مامان محمدحسین
23 بهمن 91 12:04
سلام بابای یسری جان
وبلاگ محمدحسین رو آپ کردم. ممنون میشم بهمون سر بزنین.

حتما
مامان محمدحسین
25 بهمن 91 7:08
سلام یسری خانم.
من این پُست رو وقتی برات گذاشتم که دقیقا 11 ماه کامل داشتی. 11 ماهگیت مبارک


سلام من را بپذیرید
و از اینکه به یاد یسری جان هستید بسیار ممنونم
مامان مهربان فاطمه
27 بهمن 91 17:06
سلام٠٠٠باز هم لطف و مهر بأني كه به مهربان فاطمه ام داشتيد بنده رو شرمنده كرد
ممنون از اين كه در اين مدت به ما سر زديد٠٠٠يسري گلم رو كه ماشالله روز به روز زيباتر و خانم تر ميشه رو ببوسين٠٠٠٠قلمتان هم مثل هميشه زيباست٠٠٠٠پايدار باشيد


سلام
من نيز خيلي خوشحالم كه برگشتيد و تشكر مي كنم بابت تمام لطفي كه به من و يسري جان داريد .
مامان کوثری
28 بهمن 91 22:07
اگر دنبال تقویم 92 با عکس کودکتون هستین!!!
اگر میخواهید جشن تم دار بگیرین !!!!
حتما سری به مابزنید و طرح های زیبا و بینظیر ما رو ببینید
http://temparti.blogfa.com/
هر طراحی که شما بخواهید تو سریع ترین زمان انجام میشه



انشاءالله

مامان( فاطمه، گل بابا)
29 بهمن 91 12:51
سلام. قلم سنگینی دارین. موفقیت شما وخوشبختی دختر دلبندتان را ازخدایی که دهنده ی بی منت است خواهانم... خوشحال میشیم اگه به وب دختر منم قدم رنجه بفرمایین.
با اجازه لینک شدین


سلام
با تشکر و در کمال خوشحالی شما را با افتخار نیز لینک کردم
الهه
5 اسفند 91 14:45
جسارتا پیشنهاد میکنم یک وبلاگ برای درد دلهای بزرگسالانه خودتان بسازید و اینجا فقط برای یسری از کودکی و کودکی کردنهایش بگویید. این حق این کودک است که فارغ از فضای ذهنی و دغدغه های ما بزرگتر ها شاد باشد و شادی ببیند و شادی بخواند.


با سلام
خواهش مي كنم هيچ جسارتي نكرديد ، با كلام شما موافقم ولي آنچه من مي نويسم مفهومش غم نيست بلكه تلنگريست به دخترم تا بداند و بفهمد اطرافش چه مي گذرد .
و ضمنا او زماني اينها را مي خواند كه آنقدر بزرگ شده تا بتواند غم و شادي را از هم تفكيك كند .
علي ايحال بازهم متشكرم و منتظر ديگر نظرات سازنده تان هستم
يا علي - التماس دعا

الهه
5 اسفند 91 14:55
راستی یادم رفت بگم که دوست عزیز
ما هیچ کداممان چاه نداریم
در این دوره زمانه - و شاید هم در همیشه تاریخ- حتی اکر یک نفر را داشته باشی که دوستت داشته باشد و دوستش داشته باشی خیلی خوشبختی
بی خیال چاه و درد دل و این حرفا، به زندگی لبخند بزنید. فرصت کوتاه تر از اونیه که فکر میکنیم


روحيه شاد شما قابل ستايش است اما چاه داشتن كنايه از مشكلاتي است كه گاهي اوقات به هيچكس نمي تواني بگويي و آنجاست كه سراغ خدا را مي گيري .
و با تاكيد بر گفته هايتان من خيلي خوشبختم سوا از اينكه چاه ندارم همسر ، خانواده و دوستاني دارم { بهتر از آب روان ، بهتر از برگ درخت} كه همه آنها مايه مباهات من هستند .
الهه
11 اسفند 91 14:38
بازم من رو به خاطر جسارتم ببخشید


خواهش می کنم نه تنها جسارت نیست بلکه شهامت است واین حق شماست تا آزادی بیان و آزادی نظر داشته باشید.
مامان یاسین
18 اسفند 91 21:54
چه دختر نازی داری انشالله که همیشه سالم و خندان باشد و سایه پدری مهربان همچون شما بالای سرش باشد


خیلی ممنونم از لطف شما