داستان حضور یک دختر
پانزده روز از آبان سال 90 گذشته بود ، روزها رنگ و بوی پاییزی گرفته بودند ، اما اثری از باران نبود ، حس مسئولیتم در مقابل همسرم که ماههای بعد مادر فرزندم می شد بیشتر شده بود و مراقبت از او در این ایام خاص جزء نوستالوژی هایی بود که از ابتدا به آن فکر می کردم . همین حساسیت من ، باعث شده بود تا روزی که قرار بود جنسیت فرزندم مشخص شود همراه وی وارد مطب دکتر شوم ، اضطراب داشتم ، اولین مرتبه ای بود که صدای قلب جنینی را می شنیدم که از جنس خودم بود و تنها دو سئوال در ذهنم وجود داشت و برای دانستنشان کاسه بدست ثانیه ها بودم . اول اینکه تا این مرحله فرزندم سالم است و دوم جنسیت او چیست ؟
تا آن لحظه اینهمه اضطراب را در هیچ برهه از زندگی ام تجربه نکرده بودم و لحظات به کندی سپری می شد ، دکتر پاسخ را اینگونه داد : بله دخترتان سالم است !
دختر!
کسانی که قبل از ازدواج و در دوران عقدم با خلق و خوی من آشنا بودند می دانستند بعد از سلامتی روحی و جسمی فرزندم چقدر مایل بودم فرزند اولم دختر باشد ( تئوری های خاص خودم را داشتم ) و باورم نمی شد که آرزویم محقق شده و خداوند فرزند دختر به من عطا کرده است ، و کسی که امروز سر چشمه تمام برکات زندگی ام لقب گرفته مژده ای بود که آن روز خاص بشارت داده شد. کسی که آغوش امروزش تسکین دهنده آلام فرداهایم است .
از میان نامهای زیادی که هر لحظه برایش متصور می شدیم نهایتا اسمی را برایش انتخاب کردیم که تا روز تولدش مخفی مانده بود
اولین سئوال هم همین بود اسمش چیست ؟ یسری ، به معنای گشایش و راحتی پس از سختی و به معنای دختر خوش قدم .
اسمی که امید را در وجود زنده می کند و آنجا که دل می شکند و انسان احساس تنهایی می کند ، دستی شانه ها را لمس می کند ، و صدایی در گوش زمزمه می کند « فان مع العسر یسرا » .
یسری جان ؛
توهمانی که از جنس بهارهستی و با ترنم باران ،عشق را با من تقسیم می کنی ، به اعتبار صدایم لبخند می زنی ، لحظات نشیبت را در سایه اعتماد من می گذرانی و تکه کلام های من را می شنوی ، آمده ام تا بگویم ، امروز برایم روزی مبارک بود و در زمره ایام شاد زندگی ام می گنجد ، روزی که آسمان به من خندید روزی که گلها همه خاطره شدند ، روزی که شوری اشکهایم حس نشد و همه اینها پاداش تلاشی است که به برکت وجود تو بدست آورده ام . موفقیت کاری ام و ارتقاء شغلی ام را مدیون چشمان مسحور توام ، مدیون آن دستان ظریفی هستم که برای دعا کردن در حقم ، کوچک نمی شود .
و این داستان زیبا در خانه ای شکل می گیرد که حضور یک دختر را حس می کند.
دختری که هم مایه گشایش است و هم بانی خیر و برکت .
عروسک بابا ؛
نمیدانم که اینها را روزی میخوانی یا نه؟ اما به هر حال در روزهایی که صورت بر صورتم می چسبانی و خودت را برایم لوس می کنی باز هم می آیم و می نویسم تا بینمان فاصله نیفتد تا عشقمان گم نشود تا دوست داشتنمان تبدیل به عادت نگردد تا گلبرگ های لای دفتر شعرم دور ریخته نشوند ، تا به تو اثبات کنم می خواهمت با همان چهره و لبخند کودکانه ات ، می خواهمت با هر چه انتهایش به اسم تو و یاد تو ختم شود ، یسری عزیزم
پ . ن : خداوندا آنقدر لیاقت نداشته ام که همانند برترین خلقت هستی ات ( حضرت محمد –ص - ) صاحب فرزند دختری شوم ، اما حالا که چنین حقی را برایم تمام کردی ، این آرزو را دارم که او را در مسیر فاطمه (س ) و فرزندان بزرگوارشان یاری دهی .