بهتر از من چه کسی می داند
سلام یسری جان ؛
دختر رویاهای من ، دیرگاهیست برایت مطلبی را ننوشته ام ، از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان ، در این روزها که برای همیشه کنارم هستی و دستان کوچکت نوازشگر صورت من است ، و خنده های بی غرورت را با احساس ناب کودکانه ات به من هدیه می دهی ، دلتنگی ام کمتر و کمتر شده است .
اگر احوالاتم را در آغازین روزهای خزان 92 بخواهی باید لمس کنی کلماتی را که برایت می نویسم و دست بکشی بر گونه های خیسم تا بفهمی این اوقات را چگونه با تو نفس می کشم . تا بدانی شبهایم را با تو چراغان می کنم و آخر خوشبختی را با حرف « ی» و به یاد « یسری » می نویسم.
عزیز دلم ؛
در این روزها که تنهاترین همبازیت شده ام ، به دور از هر غرابتی به قرابتمان فکر می کنم ، از داشتن تو احساس شادی زائد الوصفی دارم ، حتی گاهی خدا را شکر می کنم که تو تمام وقتمان را پر می کنی ولو اینکه فرصت خواندن سطری از یک کتاب را هم از ما می گیری و من از این اتفاق خوشحالم .
با این حال گهگاهی به سراغت می آیم تا خلوتم را بهم بریزی ، تا بدانم تنها نیستم ، تا مطمئن شوم در وجودم خانه ای داری به وسعت دلم و من بنویسم از تمام دوست داشتنهای تو ، از ارادتی که به چشمان زیبایت دارم ، از پلی که از قلب من تا قلب تو و به مساحت دنیا کشیده شده است و از آرامشی که دستان تو به من هدیه می دهد .
اینها چیزهایی است که هیچکس نمی داند و رازیست میان من وتو ، تا ابد و برای همیشه .
سوگلی بابا ؛
بهتر از من چه کسی می داند که تو ، این روزها بیشتر از همیشه در آغوش من هستی و در بر من آرام می گیری .
بهتر از من چه کسی می داند بعد از ساعت اداره ام ، دخترک بازیگوش من تا انتهای شب با پدرش همبازی می شود و این خستگی را از تنم می راند .
بهتر از من چه کسی می داند دختر عزیزم در این روزها که هم سن و سالی ندارد با پدرش به نماز می ایستد ، با او به تماشای تلوزیون می نشیند ، با او غذا می خورد ، با او خرید می کند و در آخر شب در کنار او می خوابد .
هر چند گاهی خسته می شوم ، امانم بریده می شود ، اما دم نمی زنم ، مگر بهتر از من چه کسی می داند ، قبل از آنکه تو وابستگی پیدا کنی ، من عاشق تو شده ام و با تمام حرکات بچگانه ات بازهم بیشتر از قبل دوستت دارم .
بهتر از من چه کسی می داند ، هرآنچه را که در این دنیای وانفسا طلب کرده ام به برکت وجودی یسری عزیزم بدست آورده ام و اگر کفر نباشد و در میان جماعت مغرور شب پرست قرار نگیرم ، باید بگویم در خانه ام يک تکه از خورشید و ماه و ستاره ها که نه بلکه تکه ای از خدای خود را دارم که عاشقانه می پرستمش .
و آخرین کلامم ، طفل معصوم من ؛
با شروع درس و مدرسه یاد معلم ریاضیمان افتادم ، بخاطرم می آید در روزی که پای تخته سیاه درس پس می دادم او می گفت دو موازی هیچگاه بهم نمی رسند ، اما کاش او این را هم می گفت گاهی استثناء هم وجود دارد . روزی تو را موازی خود می دانستم و امروز و در اینجا ، من و تو برای همیشه بهم رسیده ام .