اندر احوالات این روزها
سلام یسری جان ؛
ششم آبانماه یکهزار و سیصد و نود و دو است که پنجاهمین دلنوشته ام را برایت به تحریر در می آورم ، نمی دانم تو کی و کجا اینها را می خوانی ، اصلا هر وقت دلت خواست بخوان ، اما حتما بخوان تا بفهمم که سیاهی لشگر زندگیت نبوده ام تا بدانم بیخود به تعهداتم پافشاری نکرده ام .
در هر صورت خوشحالم که اینبار نیز دعوتم کرده ای ، بگذار کفشهایم را در بیاورم و مهمان خانه دلت شوم ، هرچند که قریب به 20 ماه است که ساکن کوی تو هستم ، هوای تو بدجوری آرامم می کند و تسکینم می دهد . این روزها همه می دانند که علاقه من و تو چقدر عمیق شده است و با تمام شیطنت هایت دلم را اسیر خودت نموده ای .
دیگر به حرف قدیمی ترها رسیده ام که دختر جای خودش را در دل پدرش باز می کند و حالا این روزها دل من وسعتی دارد به پهنای دشتهای سرسبز ، که جولانگاه تو شده است .
دختر گلم ؛
در این روزها که ابرهای تیره پاییز رخ می نمایانند و شب های بلند به روزهای کوتاه فخر می فروشند ، بیش از پیش دلواپس تو هستم . همه چیز تو نگرانم می کند ، همش با خودم می گویم ، مبادا دخترم دردی داشته باشد ، نکند دخترم گرسنه بماند ، یک وقت سهوا آسیب نبیند ، لباسش به اندازه کافی باشد ، شبها پتو را پس نزند ، قطره آهنش را به موقع بخورد و در کُل نانش گرم باشد و آبش سرد .
نمی دانی چه کیفی دارد وقتی که برای بوسیدنت اجازه ازت می گیرم و تو با عشوه هایی دخترانه سر تکان می دهی و می گویی نــَــه ، و هزاران بار ذوق می کنم .
این روزها گاهی از تو می رنجم ، نمی خندم ، اخم هم نمی کنم ، همان جدی نگاه کردنت هزار و یک حرف برایت دارد ، در چهره ات سئوال موج می زند ، علتش را که برایت توضیح می دهم آرام لبخند می زنی .
این روزها گاهی برای ساکت کردنت مجبور می شویم کلی خوراکی و تنقلات برایت فراهم کنیم . کاش بدانی چه لذتی می برم وقتی هر آنچه که خود می خوری را به من تعارف می کنی و یک به یک در دهانم می گذاری .
نازدانه بابا ؛
این روزها در خانه با من مسابقه می دهی ، کشتی می گیری و گاهی با هم می دویم ، نمی دانم جه سِرّی است که همیشه تو زودتر از من به مقصد می رسی و آن لحظه حس خوب برنده شدن در تو نمایان می شود .
نمی دانی این روزها وقتی سرگرم هستم و یکباره به سراغم می آیی و «دکی» می کنی چگونه بند دلم پاره می شود و دلم می خواهد با تمام وجود در آغوشت بگیرم.
این روزها می بینم گاهی چادر بر سر می کنی و رکوع و سجده می روی ، چقدر عقایدت شبیه بزرگترها شده است ، در این سن کم خدا را باور کرده ای و شاید هم خدای تو واقعی تر باشد .
برای همه اینها اشک در چشمانم حلقه می زند و لبخندی توام با بغضی بی پرواز بر لبانم می نشیند.
خیلی این روزها فرصت نوشتن از من سلب می شود ، اما باز به سراغت می آیم ، « هرچند نرم و آهسته»
خانوم کوچولوی من ؛
قصد کرده ام این پنجاه دلنوشته ام را برای همیشه جاودانشان کنم و تقدیم به تو کنم تا باور کنی اگر پروانه وار دور تو می گردم تو را تا بیکران دور تا اعماق وجودم دوستت خواهم داشت فقط ببخش اگر گاهی چشمانم خیس می گردد و دل تنگ نگاه تو می شوم ، دست خودم نیست ، هیچگاه فکر نمی کردم که تا این حد عاشقت باشم .
تویی که زندگیم را وقف نفسهای گرمت کرده ام ،وقف گامهای کوچکت ، وقف چشمان دریای ات .