یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

باباها که فریاد نمی زنند

سلام یسری جان : اکنون که برای تو می نویسم قالی زندگیمان به آخرین شب پاییز سال نود و سه رسیده است . پاییز هزار رنگی که با چله نشینی شب یلدا به پایان می رسد و جای خودش را به زمستانِ سردِ دوست داشتنی می دهد . جابجایی پی در پی فصل ها و تغییر رنگ طبیعت چیزی نیست جز یک معجزه آسان ، از این فلسفه ساده تر نمی شود و در شگفتم که این موجود دوپا نه درسی می گیرد و نه تاملی می کند ، او نه بر نقش بی نظیر خاک تفکر می کند و نه با خاطره های آشنا همراه می شود ، چون فقط خودش را می بیند و بس دختر گلم ؛ با این مقدمه می خواهم تو را آماده کنم برای روزهای سرد ، برای روزهایی که شاید جسمت سرد نباشد اما ممک...
30 آذر 1393
1214 15 16 ادامه مطلب

یک رقابت یک نتیجه

دوستان عزیز: از اینکه همواره با کامنتها ، نظرات و  بازدیدهای مکررتان موجب دلگرمی مان بوده و هستید کمال تشکر را دارم. همانطور که ملاحظه می فرمایید یسری جان در جشن بزرگ نی نی وبلاگ شرکت نموده که برای رسیدن به جایگاهی شایسته نیازمند حمایت شما بزرگواران خواهد بود، لذا خواهشمند است در صورت تمایل عدد 33 را به سامانه 1000891010 پیامک نمایید . ...
28 آذر 1393

یک تلنگر

                سلام یسری جان ؛ بار دیگر در این روزهای پاییزی به خوابت آمده ام تا قبل از آنکه بیدار شوی برای تو و بخاطر تو بنویسم  ، البته نه از شادی های نگفته ام و نه از غصه های دم نزده ام ، بلکه از لبخند آفتابی ات ، که حتی همین پاییزم را به بهار عمرم مبدل می سازد . به سراغت آمده ام تا ثابت کنم برای تو عاشق ترینم و شاید منِ عاشق ، فقط امروز مجال هم صحبتی با تو را داشته باشم درحالیکه شاید روزی قیچی به دست بگیری و وسط رویا هایم خطی بیاندازی! دختر عزیزم ؛ شروع این دلنوشته ام از سیزدهمین روز مهر آغاز شد که برابر بود با عید س...
15 مهر 1393
1005 13 15 ادامه مطلب

دلم می خواهد اداراکم خیس شود خیسِ خیس

                                                سلام یسری جان در نهمین روز مرداد ماه سال 93 می خواهم برایت داستان تازه ای بنویسم ، داستانی که الهام می گیرد از ماه رمضان دوست داشتنی. همان ماهی که در گرمای تیر و مرداد با زبان تشنه ما را به تامل آخرتمان می بُرد ، همان ماهی که پا در مياني می کرد پیش معبودم براي گذشتن از خطاهايم ، همان ماهی که کمک می کرد تا کمی دلم سبک شود و بتوانم این نفس لجام گسیخته ام را کمی مهارش کنم ، که ا...
9 مرداد 1393

وقتی لمست می کنم

سلام یسری جان : خوبی بابا؟ شصت و چهار و پنج روزی می شود که به تو سر نزده ام ، هرچند در روزهای نبودنم دلم را با تمام کنج و گوشه هایش به قدمگاهت تبدیل کرده و آغوشم را به وسعتگاه بی دریغی  برای تو مبدل نموده ام . و هر وقت به سراغت آمده ام به این فکر نکرده ام در پی دخترکی می روم از جنس خودم ، بلکه احساس کرده ام گام در حیاط خلوت آرزوهایم می گذارم و یا شاید هم باغچه دلتنگی هایی که در آن تو را پرورش می دهم . عزیز بابا؛ در این روزها که دو سال و دو ماهی از عمر با ارزشت می گذرد و مفهوم کلامم را می فهمی و متقاعد می شوی و یا حتی گاهی بهانه می گیری و به دنبال خواسته های کودکانه ات هستی تصور می کنم...
4 خرداد 1393
1113 19 20 ادامه مطلب

به بهانه بهار

سلام یسری جان خوشحالم که امروز دوباره ذهنم آمد و آمد تا مرزهای دوست داشتن تو ، تا واژه های بی سر وسامانی من . آمد و آمد تا رسیدن به اوج خواستن تو ، تا فروپاشی هراس شبهای تاریک من .  آمد و آمد تا تصرف تو برای خود من ، تا بعد  از خدا تو را پرستشگر باشم . نور چشمم ؛ در نخستین روز سال یکهزار و سیصد و نود و سه هجری شمسی به سراغت آمده ام تا نامه ای به تو بنویسم و در آن بگویم که رویش سبز گیاهان درکنار تو چقدر زیباست ، و چه زیباتر که آسمان خاکستری ام  با تو آبی می شود . بنویسم که دسته های کبوتران سفید در پیشاپیش قدمهایت به پرواز در آمده اند تا خبر از بی خبری بارش برف بیاورند و ...
1 فروردين 1393
1203 12 24 ادامه مطلب