یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

برای سیصدو سیزدهمین روز

سلام یسری عزیزم ؛ این روزها که به بهانه های مختلف به حیاط دل تو سرکی می کشم ، تنها امیدم این است که از باغچه دلتنگیم گلی به یادگار بچینم ، برای وقتی که تنها با یک نگاه ، با تو راز و نیاز می کنم و برای وقتی که زمین می خورم و تو دستانم را می گیری و برای همان وقتی که قربانی سکوت دل خسته ای می شوم که فریادم را به یغما می برد . دختر گلم ؛ امروز را که برای دیدن تو انتخاب کرده ام ، برایم مهم بود ، کما اینکه تمامی روزها مهمند ، اما امروز خاص تر ، گویا این روز خاص ، برای تو سروده شده است . کافیست شامّه ات تیز باشد تا طراوت بهار را حس کنی ، بهاری که از اعماق تاریخ تا اینک در قلب من و تو شکفته است و کافیست نگاهایی را دنبال ک...
1 بهمن 1391

دندان (2) - لقمه ای برای تو

  سلام یسری جان ده ماه از حضور زیبایت در باغچه زندگی ام می گذرد و هنوز از صبح تا نیمه های شب منتظرم و همه جا را می نگرم ، گاه با ماه سخن می گویم گاه با خورشید ، گاه با شمع حرف می زنم گاه با پروانه ، گاه شادی را در پی تو می فرستم و گاه غم را در سینه پنهان می کنم و از همه چیز و همه کس ، سراغ از تو می گیرم و اگر اعتراف کنم که دلم دنبال بهانه ایست تا تو را ببیند و تو را نوازش کند اغراق نکرده ام . حتی شب های زمستان را واسطه می کنم تا دستانت را بر گردنم حلقه کنی تا دوست داشتنی ترین شال گردن دنیا پیکر یخ زده ام را به تکاپو وادارد و کمکم کند در اين سفر محتوم زندگی همچنان با تو سخن بگويم آخر دخترکم حالم با تو خوب می شود ، خیلی ...
25 دی 1391

دندان (1) - با دندانهایت گاز بگیر

  سلام یسری عزیزم ؛ در سه هفته ای که نبودم  فکر می کردم ، کجای این دنیا کسی مثل من بخاطر تو، بی خوابی ، دلتنگیش را قلقلک می دهد؟ به این نتیجه رسیدم باد از هر طرف که بوزد، برگ سرانجامش افتادن است و فقط این من هستم که فراموشت نمی کنم در حالیکه شاید روزی فراموش شوم . دلم از روزی که  تو را ببیند وانگار ندیدمت می ترسد ، ازدیر به دیر دیدنت نیز هراس دارم . اگر بتوانم در گوشه قلب تو جای دنجی را برای خود پیدا کنم ، زندگی ام به بیهودگی نگذشته است . دختر عزیزم ؛ از لحظه زیبای تولدت ، همراه تو تجربه هایی شیرینی داشته ام و هر گاه حرکت جدیدی را می آموختی و یا مرحله ای از رشد را پشت سر می گذاشتی سراپ...
14 دی 1391

تولدی دیگر در پاییز

  سلام بر یسری ، دختر آرزوهایم؛ دقیقا 9 ماه است تو را می بینم ، تو را می خوانم و تو را می نویسم و هر گاه بوسه ای بر تو می زنم ، سجده ای بر من واجب می شود ، نه از سر اجبار ، که به نشانه خضوع به درگاه خداوندیش و برای داشتن فرشته ای که ، در خانه من منزل کرده است . دختر نازم ؛ لحظات شیرینی را که در برم نشسته ای ، آخرین روزهای پاییز می باشد ، که با تمام زیبایی و کمالش در حال گذران است ، اما تو از این ماه مگذر ، شاید یک جایی دلت گیر باشد و شاید پیوند خورده باشی با تاریخی که برایت جاودانه خواهد شد . برخیز و با من به لب پنجره بیست و پنجمین روز از آذر ماه بیا ، تا ببینی چگونه 5 سال است که فراموش نکرده ام این روز ...
24 آذر 1391

برایت زحمتی نکشیده ام

  سلام بر یسری دوست داشتنی ام ؛ آمده بودم یک چیزهایی بنویسم ، درست یادم نیست . به گمانم می خواستم از این چند روز غیبتم بنویسم و یا شاید از خنده هایِ از ته دلِ دیروزم ، شاید هم آمده بودم بگویم تا انتهای جاده زندگیم دوستت دارم و دلم می خواهد در خنده ها و گریه هایت گم شوم و در بوی خوشت پیچ و تاب بخورم . ماتم برده است ، انگار هزار جمله نگفته صف کشیده و منتظر هستند که انگشتهایم از اسارت رهایشان کند . واژه های زیادی را به خدمت گرفتم تا کلماتی جدید خلق کنند . ماتم زدگی من چیز جدیدی نیست ،‌ خوب بخاطر دارم لحظات شومی را که برای حیات تو دست به دامان امام رضا (ع) شده بودم و چهره کبود شده ات هن...
16 آذر 1391

تویی که با امام خوبی ها خو گرفته ای

  سلام یسری عزیزم؛ نمی دانم این چه عشقی است در زمانی که شرح غم نوشتن هم سخت می شود من را وادار به دیدارت می کند ، نمی خواهم خوشحالی کنی ، برای بازی و تفریح به سراغت نیامده ام و قصد ندارم تو را بالا و پایین بیاندازم تا قهقه ات گوش فلک را پر کند ، بلکه می خواهم به نوشیدن یک استکان چای با طعم اندوه دعوتت کنم در روزی که هیچ چیز نمی تواند چای اندوه را شیرین کند و تلخی را از کام من بگیرد .   دختر از گل بهترم ؛ خوب می دانی در واپسین دقایق غروب روز دهم ، در دل آسمان چه مي گذرد ، که با ناله اي بغض آلود بر ديار اين دل خسته اشک ماتم مي ريزد . کمی دقیق شوی کاسه ها و سبوهای خالی را می بینی که لهجه ی آب گرفته ان...
5 آذر 1391

اندکی صبر سحر نزدیک است

  سلام دختر نازنینم ؛ دیر زمانی است به خوابت نیامده ام ، توجیهی نمی کنم ، تا مبادا فکر کنی خیالم خیس چشمان زیبایت نیست ، و اگر چنین بیاندیشی در مورد من اشتباه نموده ای . شاید هم نمی دانی به سراغت آمده ام ، در شبهایی که تنت مهجور بیماری بوده و هر ناله و سرف ات خواب را از من می ربود ، نجوای شبانه ام با خدا خود عافیت تو بوده و بس . در اين مدت چشمم به پنجره اتاق تو بوده است تا شاید نظری به حياط خلوت دلت بیاندازی و دستی برایم تکان دهی و با نگاهت بگویی که چقدر دوستم داری و آنگاه من پر بکشم تا اوج اشتیاق و  مغرور شوم  از داشتن دختری که مایه مباهات من خو...
29 آبان 1391