آنجا که چشمان مشتاقی برایت اشک میریزند
برای یسری گلم ؛ برای عزیز دلم ؛ برای تو برای تویی که 135 روز از عمر قشنگت را گذرانده ای و روز به روز مفهوم قشنگ تری از زندگی را می شناسی . وقتی چشمهای بیقرارت را بر روی صورتم می دوانی و با آن نگاه زیبایت پدر خطابم می کنی ، وقتی ردی از احساس کودکانه ات را بر دلم جای می گذاری ، و وقتی دست های ملتسمانه ات را بسویم دراز می کنی ، بند بند وجودم از هم می گسلد و به یکباره دلم برای در آغوش کشیدنت ، بوسیدنت ، بوییدنت و فریاد زدن اسم قشنگت که به حق مایه آرامش است ، تنگ می شود . اما این برایم کافی نیست و دلم می خواهد برایت بگویم آنچه را که ناگفته مانده است از روزگاری که هیچ چیز دل را تسلی نیست و شاید ...
نویسنده :
بابای یسری جان
16:14