یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

قراری در نزدیکی بهار

سلام یسری جان ؛ حالت چطور است دختر زیبای من ؟ خوبی ؟ نمی دانم اینبار چگونه آغاز کنم ! 65 روز است که بصورت علنی چیزی از دلم ننوشتم و این را هم خوب می دانم که کاسه صبرت لبریز شده است از نبودنهایم . شاید در این مدت با کسی دیگر هم درد دلی نکرده باشم ، اما در همین نبودنهای گاه و بیگاهم ، دو دلنوشته دیگر برایت به یادگار گذاشته ام که روزی آنها را خواهی خواند ، اما نمی توانستم منتشرشان کنم شاید شخصی بودن آن و یا بهتر بگویم کاملا محرمانه بودنشان مجابم می کرد که آنها را در وبلاگت نگذارم و خوشایند نمی دیدم که مطلبی را بنویسم و برای آنها رمز بگذارم . دختر عزیزم ؛ دختر عزیزتر از جانم ؛ اکنون که ب...
24 اسفند 1392

یک روز تعطیل بهمراه دخترم

با تقدیر و تشکر  از تمامی بازدید کنندگان محترم؛ آنانکه همیشه همراهمان بوده و با نقطه نظراتشان مایه دلگرمیمان را فراهم می نمایند .   لطفا بر روی آدرس زیر کلیک نمایید   http://www.aparat.com/v/Cteqw     ...
22 دی 1392

حرفهای مشترک دو نسل متفاوت

  سلام یسری جان: امشب خوابم نمی بَرَد ، به هیچ چیز فکر نمی کنم جز تو ، لحظه ها را پس می زنم و به دنبال  دو گوش شنوا هستم تا کمی ازهوای بارانی دلم بگویم ، اما چه جایی بهتر از دفتر خاطرات تو می تواند قبرستان احساساتم باشد ؟! . قبرستان را به این خاطر گفتم که مطمئن نیستم روزی برسد که این خطهای کج و ماوج را بخوانی اینها را حسی بنام حس پدرانه ام می گوید ، همان احساسی که سرشار می شود از خواستن تو و تهی می گردد از نبودنت . دختر عزیزم ؛ اکنون که تن تبدارت رو به بهبودی گذاشته است و من تاب تحمل چشمانت را یافته ام ، می خواهم سکوتم را بشکنم . می خواهم خرد شوم تا بار دیگر شاهد آب شدنت نباشم ، برای من سخت است...
19 دی 1392

دلتنگی های من در شب یلدا

سلام یسری جان ؛ نمی دانم کدامین فصل سال است وقتی این جملاتم را می خوانی ؟ نمی دانم چهچهه چکاوکان بهاری را تماشا می کنی و یا در سایه سار درختان سر سبز تابستان آرمیده ای ، شاید هم خش خش برگهای پاییزی را می شنوی و یا اصلا مثل احوالات کنونی من در زیر ذرات برف ، نگرانِ رسیدنِ زمستان هستی . احساس کردم امشب می تواند بهترین فرصتی باشد برای بودن با تو ، برای گفتن حسهایی که اسمشان را نمی دانم ، اما هر کدام خود یک دلتنگی اند و دلتنگی هایی که هیچگاه تمام نمی شوند ، حتی در طولانی ترین شب سال . شاید نوشتن همه آنچه را که در دلم می گذرد ضرورتی نداشته باشد ، اما دوست دارم کمی هم از دغدغه هایم بنویسم ، دغدغه هایی را ...
30 آذر 1392

یادداشتی بر بیست و پنجم آذرماه

سلام یسری جان؛ نمی دانم کی و کجا این جملات تکه پاره را می خوانی و حتی نمی دانم آیا چند باره مرورشان خواهی یا کرد یا نه ، شاید هم دلنوشته هایم مثل چایی سرد شده ای که خورده نمی شود ، دور ریخته شوند ، که اعتقاد دارم که اگر چنین کنی جفا کرده ای . جفا نه تنها در حق من ، بلکه در حق مامانت ، شیما سادات . شاید این روزها متوجه نباشی و قدرت نقد کردن وقایع را نداشته باشی ، اما من با تمام وجودم لمس می کنم این ایامی را که برای من و برای تو زحمت می کشد . روزهایی که او صبح تا ظهر نقش پرستار را برای تو ایفا می کند و عصر تا شام نقش خانم خانه داری را که باید کارهای عقب افتاده اش را به سرانجام برساند برای من . او می خواهد غذایش باید ب...
24 آذر 1392

خاطره ترین خاطرات من

سلام یسری جان خوبی دختر گلم ؟ ایام بر وفق مرادت هست ؟ خدا را شکر . من هم بد نیستم ، روزگار را می گذرانم و با تمام مشغلات و گرفتاریهایم وقتی به تو می رسم حالم خوب و خوب تر می شود . حالم خوب می شود چون تو را در قلبم دارم وحس خوب با تو بودن در رگهایم جریان می یابد . چرا حالم خوب نباشد وقتی تو نمی گذاری دفتر خاطراتم سفید بماند و باعث می شوی زیباترین کلمات باغ بهشت را پیشکش تو کنم . چرا حالم خوب نباشد وقتی صدای تو دلنشین تر آوای دنیا می شود و بر جان و دلم می نشیند . دختر کوچک قصه زندگی ام ؛ در حالی نخستین ساعات بامداد روز پنجشنبه چهاردهم آذرماه نود و دو را سپری می کنم که در خواب نازی خفته ای و تنه...
14 آذر 1392

اندر احوالات این روزها

سلام یسری جان ؛ ششم آبانماه یکهزار و سیصد و نود و دو است که پنجاهمین دلنوشته ام را برایت به تحریر در می آورم ، نمی دانم تو کی و کجا اینها را می خوانی ، اصلا هر وقت دلت خواست بخوان ، اما حتما بخوان تا بفهمم که سیاهی لشگر زندگیت نبوده ام تا بدانم بیخود به تعهداتم پافشاری نکرده ام . در هر صورت خوشحالم که اینبار نیز دعوتم کرده ای ، بگذار کفشهایم را در بیاورم و مهمان خانه دلت شوم ، هرچند که قریب به 20 ماه است که ساکن کوی تو هستم ، هوای تو بدجوری آرامم می کند و تسکینم می دهد . این روزها همه می دانند که علاقه من و تو چقدر عمیق شده است و با تمام شیطنت هایت دلم را اسیر خودت نموده ای . دیگر به حرف قدیمی ترها رسیده ام که دختر ...
6 آبان 1392