خوشبختی زیر پوست من است .
یسری عزیزم امروز دوباره دلم بهانه تو را گرفت و می خواهم شرطی را برایت بازگو کنم .
اکنون چهار ماه از عمر نازنینت را سپری کرده ای و در این روزها ، چشمهای قشنگت می تواند به خوبی همه جا را ببیند و این را از خنده های شیرینت که بدون هیچ توقعی به من هدیه می کنی می توانم بفهمم .
ایراد چشمهای آدمهای خوب این است که هیچگاه نمی تواند حقیقت را کتمان کند و چون تو خوبی خیلی چیزهای دیگر در آن نگاه معصومانه ات پیداست .
عزیز دل بابا؛ وقتی تنها برای خودت بازی می کنی ، از دور تو را نظاره گرم ، لحظاتی بعد ازآن شور و هیجان می افتی و احساس می کنی تنها هستی ، غافل از آنکه بدانی هستند کسانی که مراقب تواند ، با این وصف بسویت می شتابم ، گویی خدا دنیا را به تو هدیه کرده است ، مجددا بازی می کنی ، لحظه ای ساکت می شوی و چشم در چشمم می دوزی ، کوهی از حرف در چشم داری و با نگاه شیرینت می پرسی ؛
اگر شما نباشید من چیکار کنم ؟ پاسخ می دهم ما هستیم و موظبت از تو وظیفه ماست .
باز می پرسی اگر شما پیر شوید و بمیرید من دیگر پدر و مادر ندارم ؟ جواب می دهم تا وقتی ما پیر شویم تو هم بزرگ می شوی ، ازدواج می کنی و صاحب فرزند خواهی بود .
لبهایت را به نشانه گریه جمع می کنی و غمگینانه می گویی : من مامان و بابام رو میخواهم .
نفس بابا ، با اینکه من تو را دارم ، هنوز پدر و مادر میخواهم ، و هنوز از مرگ پدر و مادرم می ترسم .
جگر گوشه بابا ؛ این رسم زمانه است پدر و مادرها پیر می شوند و می میرند و بچه هایشان برایشان عزاداری می کنند و باز بچه ها پیر می شوند و می میرند و بچه های آنها برایشان عزاداری می کنند و این تا بی نهایت دور ادامه پیدا می کند .
یسری گلم ؛ چطور برایت اینها را توضیح دهم و این فکرهای منفی را از سرکوچک دوست داشتنی ات دور کنم .
با لبخند در آغوشت می گیرم و آرام آرام تابت می دهم ، در گوشت زمزمه می کنم عزیزم هیچ وقت تنهایت نمی گذارم ، همیشه با تو خواهم بود .
گریه می کنی ، شاید باور نکرده ای که همیشه با تو می مانم ، حق داری ، همانطور که من باورم نمی شود روزی پدر و مادرم از من جدا شوند . و این روزها که بیماری مادرم را میبینم سخت غمگینم ... سخت .
یسری جان ؛ فقط این را می دانم ، خوشبختم ، خوشبختی زیر پوست من است و این حاصل سالها فداکاری و گذشت مادر و پدری است که لحظه لحظه وجودشان را وقف من کرده اند تا عاقبت بخیر شوم .