هنوز به این دلخوشم که دختری دارم
سلام یسری جان ؛
این روزها که من خدای سکوت می شوم و خفقان می گیرم ، و از تو بودن خالی می شوم ، احساس می کنم باید صدای نفسهایت را بنویسم . درست همان لحظه که پشت هر استعاره ای می ایستی و به ذهن هیچ شاعری نمی رسی ، احساس می کنم باید بسرایمت تا شکوفه های امیدم پرپر نشود .
دختر گلم ؛
اکنون که ١١روز از بهار سال ٩٢ می گذرد ، به دیدنت آمده ام تا نشانت دهم چقدر لحظه هایم را تزیین کرده بودم برای هنگامی که غنچهها به يمن قدومت ميشكفند و سنبل به افتخار تو خود آرایی می کند ، آمده ام تا بنویسم وقتهایی که در خیالم نیستی ، سر انگشتانم می سوزد و وسوسه ام می کند تا نداشته هایم را مرور کنم و دلتنگی هایم را ورق بزنم .
دوست داشتم در اولین روز فروردین ، هنگام رقص شاپرکها و نغمه بهاری چکاوکها و هنگام شکفتن گلهای ملون دستان تو را بگیرم و در کنار سفره هفت سینمان برایت سلامتی تمنا کنم و برایت به یادگار بگذارم آن آرزوهای خوبی را که در تصورت هست ، اما شاید تقدیر اینچنین بود که سفره مان خالی بماند از من و ازتو
و این رختهای سیاه بود که حلاوت بهار را از من و تو گرفت ، رختهایی که بوی غم می داد .
یکی یکدانه ام ؛
سالها روز اول سال به اميد دیدن پدر بزرگها و مادر بزرگهایم لباس نو می پوشیدم ، به امید همان اسکناس های تا نخورده ای که بوی نو بودنشان شامه ام را نوازش می کرد . بوی غذاهای خوشمزه ای که در اولین روز بهار همه را به اشتها می آورد و حتی شیرینی هایی که انگار شیرین تر از همه وقت بودند .
نشان دادن عیدی هایی که گرفته بودیم و نمایش لباسهایمان و افتخار به داشتن جیب های بیشتر ، از سرگرمی های آن زمان بود .
دختر عزیزم ؛
امسال نیز همانند هر سال روز اول خانه پدر بزرگم جمع شدیم ، اما نه برای تبریک سال نو بلکه برای وداع با او که یادگاری بود از ایام نوروز خوب کودکی ام و بعد از فوت مادر بزرگم همچنان قوام خانواده پدری ام بود .
کسی که سال ١٣٩٢ را ندید و قبل از رسیدن بهار ، خزان عمرش را می گریستیم .
پدربزرگم برای همیشه از جمعمان رفت و اکنون قاب عکسش روایت گر مهربانی اش در ذهن ٣٤ ساله من است .
نفس بابا ؛
روزهای گذشته عمرت آنقدر کم هستند که حتی خاطره ای با او نداری تا بفهمی بغض نداشتن پدر بزرگ چقدر گلویت را می فشارد .
کاش کمی به چشمانم خیره شوی تا ببینی نگاه این روزهای من همه خلاصه رنج و حسرت است و تنهایی در من قدم می زند و من تنها تر از همیشه هستم . کاش بتوانم سر بر روی شانه ات بگذارم و به بهانه بغل کردنت اشکهایم را پاک کنم .
و کلام آخر ؛
دلم برای یک نفر تنگ است و نمی دانم چه می کند ، حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم ، رنگ موهایش را نمی دانم و لبخندش را هم ، فقط می دانم که باید باشد و نیست…
و اما من ، هنوز به این دلخوشم که دختری دارم ، و گرمای دستان کوچکش ، بهانه ایست برای زندگی ام و از غمم کاسته می شود وقتی در آغوشش می کشم . صدایش دوباره زنده ام می کند ، صدایی که نازکتر ازدل پروانه هاست و لب هایی که در تخیل من می جنبند و بابا خطابم می کند .