یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

یک تلنگر

                سلام یسری جان ؛ بار دیگر در این روزهای پاییزی به خوابت آمده ام تا قبل از آنکه بیدار شوی برای تو و بخاطر تو بنویسم  ، البته نه از شادی های نگفته ام و نه از غصه های دم نزده ام ، بلکه از لبخند آفتابی ات ، که حتی همین پاییزم را به بهار عمرم مبدل می سازد . به سراغت آمده ام تا ثابت کنم برای تو عاشق ترینم و شاید منِ عاشق ، فقط امروز مجال هم صحبتی با تو را داشته باشم درحالیکه شاید روزی قیچی به دست بگیری و وسط رویا هایم خطی بیاندازی! دختر عزیزم ؛ شروع این دلنوشته ام از سیزدهمین روز مهر آغاز شد که برابر بود با عید س...
15 مهر 1393
1001 13 15 ادامه مطلب

دلم می خواهد اداراکم خیس شود خیسِ خیس

                                                سلام یسری جان در نهمین روز مرداد ماه سال 93 می خواهم برایت داستان تازه ای بنویسم ، داستانی که الهام می گیرد از ماه رمضان دوست داشتنی. همان ماهی که در گرمای تیر و مرداد با زبان تشنه ما را به تامل آخرتمان می بُرد ، همان ماهی که پا در مياني می کرد پیش معبودم براي گذشتن از خطاهايم ، همان ماهی که کمک می کرد تا کمی دلم سبک شود و بتوانم این نفس لجام گسیخته ام را کمی مهارش کنم ، که ا...
9 مرداد 1393

وقتی لمست می کنم

سلام یسری جان : خوبی بابا؟ شصت و چهار و پنج روزی می شود که به تو سر نزده ام ، هرچند در روزهای نبودنم دلم را با تمام کنج و گوشه هایش به قدمگاهت تبدیل کرده و آغوشم را به وسعتگاه بی دریغی  برای تو مبدل نموده ام . و هر وقت به سراغت آمده ام به این فکر نکرده ام در پی دخترکی می روم از جنس خودم ، بلکه احساس کرده ام گام در حیاط خلوت آرزوهایم می گذارم و یا شاید هم باغچه دلتنگی هایی که در آن تو را پرورش می دهم . عزیز بابا؛ در این روزها که دو سال و دو ماهی از عمر با ارزشت می گذرد و مفهوم کلامم را می فهمی و متقاعد می شوی و یا حتی گاهی بهانه می گیری و به دنبال خواسته های کودکانه ات هستی تصور می کنم...
4 خرداد 1393
1111 19 20 ادامه مطلب

به بهانه بهار

سلام یسری جان خوشحالم که امروز دوباره ذهنم آمد و آمد تا مرزهای دوست داشتن تو ، تا واژه های بی سر وسامانی من . آمد و آمد تا رسیدن به اوج خواستن تو ، تا فروپاشی هراس شبهای تاریک من .  آمد و آمد تا تصرف تو برای خود من ، تا بعد  از خدا تو را پرستشگر باشم . نور چشمم ؛ در نخستین روز سال یکهزار و سیصد و نود و سه هجری شمسی به سراغت آمده ام تا نامه ای به تو بنویسم و در آن بگویم که رویش سبز گیاهان درکنار تو چقدر زیباست ، و چه زیباتر که آسمان خاکستری ام  با تو آبی می شود . بنویسم که دسته های کبوتران سفید در پیشاپیش قدمهایت به پرواز در آمده اند تا خبر از بی خبری بارش برف بیاورند و ...
1 فروردين 1393
1201 12 24 ادامه مطلب

قراری در نزدیکی بهار

سلام یسری جان ؛ حالت چطور است دختر زیبای من ؟ خوبی ؟ نمی دانم اینبار چگونه آغاز کنم ! 65 روز است که بصورت علنی چیزی از دلم ننوشتم و این را هم خوب می دانم که کاسه صبرت لبریز شده است از نبودنهایم . شاید در این مدت با کسی دیگر هم درد دلی نکرده باشم ، اما در همین نبودنهای گاه و بیگاهم ، دو دلنوشته دیگر برایت به یادگار گذاشته ام که روزی آنها را خواهی خواند ، اما نمی توانستم منتشرشان کنم شاید شخصی بودن آن و یا بهتر بگویم کاملا محرمانه بودنشان مجابم می کرد که آنها را در وبلاگت نگذارم و خوشایند نمی دیدم که مطلبی را بنویسم و برای آنها رمز بگذارم . دختر عزیزم ؛ دختر عزیزتر از جانم ؛ اکنون که ب...
24 اسفند 1392

یک روز تعطیل بهمراه دخترم

با تقدیر و تشکر  از تمامی بازدید کنندگان محترم؛ آنانکه همیشه همراهمان بوده و با نقطه نظراتشان مایه دلگرمیمان را فراهم می نمایند .   لطفا بر روی آدرس زیر کلیک نمایید   http://www.aparat.com/v/Cteqw     ...
22 دی 1392

حرفهای مشترک دو نسل متفاوت

  سلام یسری جان: امشب خوابم نمی بَرَد ، به هیچ چیز فکر نمی کنم جز تو ، لحظه ها را پس می زنم و به دنبال  دو گوش شنوا هستم تا کمی ازهوای بارانی دلم بگویم ، اما چه جایی بهتر از دفتر خاطرات تو می تواند قبرستان احساساتم باشد ؟! . قبرستان را به این خاطر گفتم که مطمئن نیستم روزی برسد که این خطهای کج و ماوج را بخوانی اینها را حسی بنام حس پدرانه ام می گوید ، همان احساسی که سرشار می شود از خواستن تو و تهی می گردد از نبودنت . دختر عزیزم ؛ اکنون که تن تبدارت رو به بهبودی گذاشته است و من تاب تحمل چشمانت را یافته ام ، می خواهم سکوتم را بشکنم . می خواهم خرد شوم تا بار دیگر شاهد آب شدنت نباشم ، برای من سخت است...
19 دی 1392

دلتنگی های من در شب یلدا

سلام یسری جان ؛ نمی دانم کدامین فصل سال است وقتی این جملاتم را می خوانی ؟ نمی دانم چهچهه چکاوکان بهاری را تماشا می کنی و یا در سایه سار درختان سر سبز تابستان آرمیده ای ، شاید هم خش خش برگهای پاییزی را می شنوی و یا اصلا مثل احوالات کنونی من در زیر ذرات برف ، نگرانِ رسیدنِ زمستان هستی . احساس کردم امشب می تواند بهترین فرصتی باشد برای بودن با تو ، برای گفتن حسهایی که اسمشان را نمی دانم ، اما هر کدام خود یک دلتنگی اند و دلتنگی هایی که هیچگاه تمام نمی شوند ، حتی در طولانی ترین شب سال . شاید نوشتن همه آنچه را که در دلم می گذرد ضرورتی نداشته باشد ، اما دوست دارم کمی هم از دغدغه هایم بنویسم ، دغدغه هایی را ...
30 آذر 1392