یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

به خانه باز می گردیم

             سلام یسری عزیزم ؛ این چند صباحی را که درسفر با تو بودم و کمتر دلنوشته ای برایت به یادگار گذاشتم ، فرصت مغتنمی بود تا فکر کنم در مورد هر آنچه در طول این سفر دیدی و دیدم ، شنیدی و شنیدم و تحمل کردی و تامل کردم . اصلا ذات سفر اینست تا ببینی نادیده ها را و نگذاری ذهنت خسته شود و خاک بخورد . هرچند گاهی آرزو می کنی ای کاش بر نادیده ها چشم می پوشیدی و می گذاشتی خیالت تلنبار شود از گمگشته هایی که خیلی ها دیدند و گذشتند . اما این حق توست تا بدانی در کجا ایستاده ای و چشمانت را لبریز کنی از هر آنچه در تصوراتت ، خرامان خرامان جولان می دهند و شاید نی...
20 شهريور 1391

بسیار سفر باید ...

  سلام خانوم کوچولوی من ؛ خوشحالم که گاه و بی گاه لب پنجره ی خاطره ام می آیی ، دیدنت آب بر دل آتشینم می پاشد .  وقتی با تو هستم اشک را فراموش می کنم و عقده های کهنه ام التیام می یابد . واین چند روزی که مهمان تو هستم ، حتی پلکهایم نمی توانند مزدور شب شوند و بخوابند . منظورم از این چند روز ، اوقاتی است که در یک سفر با تو خواهم داشت . سفری در کمرکش شهریور هزار و سیصد و نود و یک . با رنگ و بویی متفاوت . دختر زیبای بابا ؛ حالا که در آستانه دومین سفر عمر نازنیت قرار گرفته ای از تو می خواهم با من به سفر بیایی ،  ت ا در حسرت راههای نرفته...
9 شهريور 1391

مشق های بی غلط پدرانه

   یسری عزیزم ؛ دیر زمانی نیست برایت می نویسم ، شاید به تعداد روزهایی که در کنارم بودی و هر لحظه تصورت کرده ام . با تو بودن با من عجین شده است و گویی فکر و ذهن مرا در غل و زنجیر کرده ای که جایی نرود و فقط در خیال تو پرواز کند . اما دخترم ؛ خیالت جمع آنقدر دنیا کوچک است که هیچگاه نمی توان پرواز کرد و از آن کوچکتر بعضی آدمها هستند که نه تنها نمی خواهند به اوج برسند بلکه زندانی ساخته اند و دیوارهای آن را رنگ اسمان پاشیده اند تا بگویند آسمان هم در تسخیر ماست . نفس بابا ؛ نمی خواهم فکرت را مشوش کنم ، اما باید بدانی در اطرافت چه می گذرد و بدانی که گاهی نمی شود غم را در صندوقچه ای گذاشت تا هیچ کس متوجه صدا...
3 شهريور 1391

آفتاب که بر آید چادر نمازت را بپوش

سلام دختر قشنگ بابا: خوشحالم امسال با حضورتو ماه رمضان برای ما رنگ و بوی دیگری گرفته بود ، هرچند که بعضا با گریه هایت نمی گذاشتی افطاریها به کاممان شود . در عوض وقتی که سحری می خوردی و اشتهای تو را برای خوردن می دیدم ، اشتیاقم برای بزرگ تر شدنت بیشتر و بیشتر می شد . اما هر چه بود گذشت ، همه آن شبها و روزهای دوست داشتنی تمام شد . ماه پر خیر و برکت رمضان به پایان رسید . از امشب کمتر کسی با ناله گرسنگان هم نوایی می کند و کمتر کسی بیاد می آورد روزه هایی را که در روزهای داغ مردادماه گرفته و برای همدردی با فقیران از خوردن و آشامیدن امساک کرده است . از امشب سیاهی ...
29 مرداد 1391

کودک من هدیه نیست

    سلام دختر قشنگم ؛ این روزهایی که بی هوا دلم بهانه تو را می گیرد و از روی دیوار کوتاه دلتنگی ، به خاطرتو ، در این دنیا سرکی می کشم ، چیزهای جالبی می بینم و می شنوم ، که نمی دانم برایت جذاب است یا نه ، همین بس که همه اینها دغدغه ای من هستند با طعم گس دلواپسی .   برایم جالب است که نوزادان را " هدیه خداوند " می خوانند ، در حالیکه از فلسفه هدیه بی خبرند . برایم جالب است که صاحبان ماشین های پرزرق و برق ، کودکی که دستمال به دست پشت چراغ قرمز با اصرار شیشه ی ماشینها را پاک می کند و در دل دعا می کند که ای کاش هیچ وقت چراغ سبز نشود را می بینند و هنوز بچه ها را&n...
23 مرداد 1391

کاش دلم را پس ندهند

یسری جان؛ اینها را در شبی برایت می نویسم که زمین محل رفت و آمد ملائک است تا که تبریک بگویند نوزاد تازه متولد شده را ، و هلهله کنند تولد کودکی را که به درستی نام نیکویش را حسن (ع) گذاشته اند . گفتن این مطالب در این شب می تواند بهانه ای مغتنم باشد تا « دلم را دیگر پس ندهند » . بشنو ای عزیز تر از جانم که من نیز خرسندم از داشتن تو . دختر بابا؛ دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند . نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت ، نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید ، اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد. کاش...
13 مرداد 1391

شاید خیلی زود دیر شود

  سلام بهونه قشنگ بابا؛ می دانم سن و ماهت کوچک است ، اما چه می شود کرد که در پس تمام اتفاق هایی که نیفتاده اند میشکنم و نگران می شوم و باید گفت حق تو را ، حقوقت را ، مسئولیتت را و راز آفریده شدنت را ، که هر کدام دنیایی حرف با خود به همراه دارد ، پس از تو می خواهم چشم هایت را ببندی و گوش کنی . دخترم ؛ از همان وقت که متولد شدی و درِ گوشت آرام ، اذان و اقامه زمزمه کردند ، برایت شرح دادند ، چگونه دلتنگ خدا شوی و در زمان غم و اندوه پرتو نگاهت را به جاده لطف و احسان او بدوزی . واز همان وقت آموخته ای که ، وقتی خسته شدی ، بنشینی روبروی خدایی که همه جا هست و سفره ی دلت را پهن کنی و به او بگویی ، گله ی این خستگی...
9 مرداد 1391

آنجا که چشمان مشتاقی برایت اشک میریزند

  برای یسری گلم ؛ برای عزیز دلم ؛ برای تو برای تویی که 135 روز از عمر قشنگت را گذرانده ای و روز به روز مفهوم قشنگ تری از زندگی را می شناسی . وقتی چشمهای بیقرارت را بر روی صورتم می دوانی و با آن نگاه زیبایت پدر خطابم می کنی ، وقتی ردی از احساس کودکانه ات را بر دلم جای می گذاری ، و وقتی دست های ملتسمانه ات را بسویم دراز می کنی ، بند بند وجودم از هم می گسلد و به یکباره دلم برای در آغوش کشیدنت ، بوسیدنت ، بوییدنت و فریاد زدن اسم قشنگت که به حق مایه آرامش است ، تنگ می شود . اما این برایم کافی نیست و دلم می خواهد برایت بگویم آنچه را که ناگفته مانده است از روزگاری که هیچ چیز دل را تسلی نیست و شاید ...
3 مرداد 1391

اشکها جاری می شوند حتی پیش کودکی چند ماهه

در دلم غوغایی است دستانم می لرزد ، می داند چه اضطرابی است در نوشتن، و چه نگرانی و دلهره ای از آینده چشمهایم در انتظار اشک ، اشکهایی که چون ناخودآگاه وبدون اجازه سرازیر می شوند حتی در پیش چشمان کودکی چند ماهه  یکبار دیگر در آغوشت می کشم ، گرمای وجودت دلم را نوازش نمی کند ، بلکه آتش بر جانم می زند ، دمای بدنت بالا و بالاتر می رود ، نگرانیم افزوده می شود ، اما آنچه بیشتر مرا مسحور می کند ، آن لبخندهای زیبایت است که چون همیشه دلی را با خود می برد . هرچه به ساعات پایانی شب نزدیک می شود ، بهانه گیری و بیخوابی هایت مضاعف می شود ، داروو درمان اثر کمرنگی دارد و چه بسا هیچ و فقط ذکر دعاست که در دل شب بر لبم جاریس...
22 تير 1391

خوشبختی زیر پوست من است .

یسری عزیزم امروز دوباره دلم بهانه تو را گرفت و می خواهم شرطی را برایت بازگو کنم . اکنون چهار ماه از عمر نازنینت را سپری کرده ای و در این روزها ، چشمهای قشنگت می تواند به خوبی همه جا را ببیند و این را از خنده های شیرینت که بدون هیچ توقعی به من هدیه می کنی می توانم بفهمم . ایراد چشمهای آدمهای خوب این است که هیچگاه نمی تواند حقیقت را کتمان کند و چون تو خوبی خیلی چیزهای دیگر در آن نگاه معصومانه ات پیداست . عزیز دل بابا؛ وقتی تنها برای خودت بازی می کنی ، از دور تو را نظاره گرم ، لحظاتی بعد ازآن شور و هیجان می افتی و احساس می کنی تنها هستی ، غافل از آنکه بدانی هستند کسانی که مراقب تواند ، با ا...
21 تير 1391