یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

دلم می خواهد اداراکم خیس شود خیسِ خیس

                                                سلام یسری جان در نهمین روز مرداد ماه سال 93 می خواهم برایت داستان تازه ای بنویسم ، داستانی که الهام می گیرد از ماه رمضان دوست داشتنی. همان ماهی که در گرمای تیر و مرداد با زبان تشنه ما را به تامل آخرتمان می بُرد ، همان ماهی که پا در مياني می کرد پیش معبودم براي گذشتن از خطاهايم ، همان ماهی که کمک می کرد تا کمی دلم سبک شود و بتوانم این نفس لجام گسیخته ام را کمی مهارش کنم ، که ا...
9 مرداد 1393

وقتی لمست می کنم

سلام یسری جان : خوبی بابا؟ شصت و چهار و پنج روزی می شود که به تو سر نزده ام ، هرچند در روزهای نبودنم دلم را با تمام کنج و گوشه هایش به قدمگاهت تبدیل کرده و آغوشم را به وسعتگاه بی دریغی  برای تو مبدل نموده ام . و هر وقت به سراغت آمده ام به این فکر نکرده ام در پی دخترکی می روم از جنس خودم ، بلکه احساس کرده ام گام در حیاط خلوت آرزوهایم می گذارم و یا شاید هم باغچه دلتنگی هایی که در آن تو را پرورش می دهم . عزیز بابا؛ در این روزها که دو سال و دو ماهی از عمر با ارزشت می گذرد و مفهوم کلامم را می فهمی و متقاعد می شوی و یا حتی گاهی بهانه می گیری و به دنبال خواسته های کودکانه ات هستی تصور می کنم...
4 خرداد 1393
1113 19 20 ادامه مطلب

به بهانه بهار

سلام یسری جان خوشحالم که امروز دوباره ذهنم آمد و آمد تا مرزهای دوست داشتن تو ، تا واژه های بی سر وسامانی من . آمد و آمد تا رسیدن به اوج خواستن تو ، تا فروپاشی هراس شبهای تاریک من .  آمد و آمد تا تصرف تو برای خود من ، تا بعد  از خدا تو را پرستشگر باشم . نور چشمم ؛ در نخستین روز سال یکهزار و سیصد و نود و سه هجری شمسی به سراغت آمده ام تا نامه ای به تو بنویسم و در آن بگویم که رویش سبز گیاهان درکنار تو چقدر زیباست ، و چه زیباتر که آسمان خاکستری ام  با تو آبی می شود . بنویسم که دسته های کبوتران سفید در پیشاپیش قدمهایت به پرواز در آمده اند تا خبر از بی خبری بارش برف بیاورند و ...
1 فروردين 1393
1202 12 24 ادامه مطلب

قراری در نزدیکی بهار

سلام یسری جان ؛ حالت چطور است دختر زیبای من ؟ خوبی ؟ نمی دانم اینبار چگونه آغاز کنم ! 65 روز است که بصورت علنی چیزی از دلم ننوشتم و این را هم خوب می دانم که کاسه صبرت لبریز شده است از نبودنهایم . شاید در این مدت با کسی دیگر هم درد دلی نکرده باشم ، اما در همین نبودنهای گاه و بیگاهم ، دو دلنوشته دیگر برایت به یادگار گذاشته ام که روزی آنها را خواهی خواند ، اما نمی توانستم منتشرشان کنم شاید شخصی بودن آن و یا بهتر بگویم کاملا محرمانه بودنشان مجابم می کرد که آنها را در وبلاگت نگذارم و خوشایند نمی دیدم که مطلبی را بنویسم و برای آنها رمز بگذارم . دختر عزیزم ؛ دختر عزیزتر از جانم ؛ اکنون که ب...
24 اسفند 1392

یک روز تعطیل بهمراه دخترم

با تقدیر و تشکر  از تمامی بازدید کنندگان محترم؛ آنانکه همیشه همراهمان بوده و با نقطه نظراتشان مایه دلگرمیمان را فراهم می نمایند .   لطفا بر روی آدرس زیر کلیک نمایید   http://www.aparat.com/v/Cteqw     ...
22 دی 1392

حرفهای مشترک دو نسل متفاوت

  سلام یسری جان: امشب خوابم نمی بَرَد ، به هیچ چیز فکر نمی کنم جز تو ، لحظه ها را پس می زنم و به دنبال  دو گوش شنوا هستم تا کمی ازهوای بارانی دلم بگویم ، اما چه جایی بهتر از دفتر خاطرات تو می تواند قبرستان احساساتم باشد ؟! . قبرستان را به این خاطر گفتم که مطمئن نیستم روزی برسد که این خطهای کج و ماوج را بخوانی اینها را حسی بنام حس پدرانه ام می گوید ، همان احساسی که سرشار می شود از خواستن تو و تهی می گردد از نبودنت . دختر عزیزم ؛ اکنون که تن تبدارت رو به بهبودی گذاشته است و من تاب تحمل چشمانت را یافته ام ، می خواهم سکوتم را بشکنم . می خواهم خرد شوم تا بار دیگر شاهد آب شدنت نباشم ، برای من سخت است...
19 دی 1392

دلتنگی های من در شب یلدا

سلام یسری جان ؛ نمی دانم کدامین فصل سال است وقتی این جملاتم را می خوانی ؟ نمی دانم چهچهه چکاوکان بهاری را تماشا می کنی و یا در سایه سار درختان سر سبز تابستان آرمیده ای ، شاید هم خش خش برگهای پاییزی را می شنوی و یا اصلا مثل احوالات کنونی من در زیر ذرات برف ، نگرانِ رسیدنِ زمستان هستی . احساس کردم امشب می تواند بهترین فرصتی باشد برای بودن با تو ، برای گفتن حسهایی که اسمشان را نمی دانم ، اما هر کدام خود یک دلتنگی اند و دلتنگی هایی که هیچگاه تمام نمی شوند ، حتی در طولانی ترین شب سال . شاید نوشتن همه آنچه را که در دلم می گذرد ضرورتی نداشته باشد ، اما دوست دارم کمی هم از دغدغه هایم بنویسم ، دغدغه هایی را ...
30 آذر 1392

یادداشتی بر بیست و پنجم آذرماه

سلام یسری جان؛ نمی دانم کی و کجا این جملات تکه پاره را می خوانی و حتی نمی دانم آیا چند باره مرورشان خواهی یا کرد یا نه ، شاید هم دلنوشته هایم مثل چایی سرد شده ای که خورده نمی شود ، دور ریخته شوند ، که اعتقاد دارم که اگر چنین کنی جفا کرده ای . جفا نه تنها در حق من ، بلکه در حق مامانت ، شیما سادات . شاید این روزها متوجه نباشی و قدرت نقد کردن وقایع را نداشته باشی ، اما من با تمام وجودم لمس می کنم این ایامی را که برای من و برای تو زحمت می کشد . روزهایی که او صبح تا ظهر نقش پرستار را برای تو ایفا می کند و عصر تا شام نقش خانم خانه داری را که باید کارهای عقب افتاده اش را به سرانجام برساند برای من . او می خواهد غذایش باید ب...
24 آذر 1392

خاطره ترین خاطرات من

سلام یسری جان خوبی دختر گلم ؟ ایام بر وفق مرادت هست ؟ خدا را شکر . من هم بد نیستم ، روزگار را می گذرانم و با تمام مشغلات و گرفتاریهایم وقتی به تو می رسم حالم خوب و خوب تر می شود . حالم خوب می شود چون تو را در قلبم دارم وحس خوب با تو بودن در رگهایم جریان می یابد . چرا حالم خوب نباشد وقتی تو نمی گذاری دفتر خاطراتم سفید بماند و باعث می شوی زیباترین کلمات باغ بهشت را پیشکش تو کنم . چرا حالم خوب نباشد وقتی صدای تو دلنشین تر آوای دنیا می شود و بر جان و دلم می نشیند . دختر کوچک قصه زندگی ام ؛ در حالی نخستین ساعات بامداد روز پنجشنبه چهاردهم آذرماه نود و دو را سپری می کنم که در خواب نازی خفته ای و تنه...
14 آذر 1392