یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

تصویری از ترس یک پدر

ثلثی از ماه مرداد مانده است ، شاید کمی زود باشد ، اما دیرم می شود و می شمارم ثانیه ها را برای تکرار این لحظات . چیزی در دلم تکان می خورد ، پلکهایم را که می بندم ، از چشمانم اشک می غلطد ، دستانم خیس می شود ، نمی توانم فراموش کنم زمانی را که بی غلط واژه " بابا " را برایم هجی کردی.  نگاهت را از من دریغ نکن ، بازهم " بابا " صدایم کن ، صدای تو خوب است ، آرامم می کند . از این به بعد نمی توانم ملتمسانه چشم به لبهایت بدوزم و آواهای مبهم را گدایی کنم ، می خواهم واژه های تازه تر برایم بگویی ، نمی دانم برای گفتن کدامین کلمه وسوسه ات کنم ، اما بی شک خیلی دلم می خواهد مامان را خوشحال کنی و خودت دیدی که ...
20 مرداد 1391

کاش دلم را پس ندهند

یسری جان؛ اینها را در شبی برایت می نویسم که زمین محل رفت و آمد ملائک است تا که تبریک بگویند نوزاد تازه متولد شده را ، و هلهله کنند تولد کودکی را که به درستی نام نیکویش را حسن (ع) گذاشته اند . گفتن این مطالب در این شب می تواند بهانه ای مغتنم باشد تا « دلم را دیگر پس ندهند » . بشنو ای عزیز تر از جانم که من نیز خرسندم از داشتن تو . دختر بابا؛ دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند . نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت ، نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید ، اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد. کاش...
13 مرداد 1391

شاید خیلی زود دیر شود

  سلام بهونه قشنگ بابا؛ می دانم سن و ماهت کوچک است ، اما چه می شود کرد که در پس تمام اتفاق هایی که نیفتاده اند میشکنم و نگران می شوم و باید گفت حق تو را ، حقوقت را ، مسئولیتت را و راز آفریده شدنت را ، که هر کدام دنیایی حرف با خود به همراه دارد ، پس از تو می خواهم چشم هایت را ببندی و گوش کنی . دخترم ؛ از همان وقت که متولد شدی و درِ گوشت آرام ، اذان و اقامه زمزمه کردند ، برایت شرح دادند ، چگونه دلتنگ خدا شوی و در زمان غم و اندوه پرتو نگاهت را به جاده لطف و احسان او بدوزی . واز همان وقت آموخته ای که ، وقتی خسته شدی ، بنشینی روبروی خدایی که همه جا هست و سفره ی دلت را پهن کنی و به او بگویی ، گله ی این خستگی...
9 مرداد 1391

آنجا که چشمان مشتاقی برایت اشک میریزند

  برای یسری گلم ؛ برای عزیز دلم ؛ برای تو برای تویی که 135 روز از عمر قشنگت را گذرانده ای و روز به روز مفهوم قشنگ تری از زندگی را می شناسی . وقتی چشمهای بیقرارت را بر روی صورتم می دوانی و با آن نگاه زیبایت پدر خطابم می کنی ، وقتی ردی از احساس کودکانه ات را بر دلم جای می گذاری ، و وقتی دست های ملتسمانه ات را بسویم دراز می کنی ، بند بند وجودم از هم می گسلد و به یکباره دلم برای در آغوش کشیدنت ، بوسیدنت ، بوییدنت و فریاد زدن اسم قشنگت که به حق مایه آرامش است ، تنگ می شود . اما این برایم کافی نیست و دلم می خواهد برایت بگویم آنچه را که ناگفته مانده است از روزگاری که هیچ چیز دل را تسلی نیست و شاید ...
3 مرداد 1391

زیبایترین لباسهایت را بپوش

یسری جان؛ این بار که وبلاگت را باز کردم ، دست پر آمدم و خبر خوشی برایت دارم و در واقع می خواهم به یک مهمانی ببرمت . مهمانی از جنس نور ، از جنس آفتاب و به زلالی باران . خدای مهربان، ما را به یک ضیافت بزرگ دعوت کرده و خواسته است که به سوی او بشتابیم . مهمانی که در دارالسلام؛ خانه شادی و سلامت برگزار می شود . مهمانی  ای که همه بر سر یک سفره می نشینند و میزبان همه یکیست و همه را به یک اندازه تکریم می کند ، به همه فرصت یکسانی می دهد و همه را به یک اندازه دوست دارد . دختر گلم ، در این مهمانی بر خلاف سایر مهمانی ها ، غذای مادی مورد توجه نیست و همه می روند تا با استطاعتی که دارن...
29 تير 1391

رزق حلال و شیر پاک

سلامی دوباره دختر گل من ، دیروز برای دومین بار مجبور شدیم تن نازنینت را در اختیار سوزنی حیات بخش قرار بدهیم و مسیر سلامت زندگی را برایت هموارتر از قبل کنیم ، در واقع واکسنی را که در چهار ماهگی باید تزریق می کردی تو را در مقابل بیماری ها مقاوم می کرد. یسری جان ، واکسن زدن تو را بهانه کردم تا کمی هم از فردی برایت بنویسم که شاید اکنون به او وابسته جسمی هستی  اما گذر زمان تو را به وایستگی روحی و عاطفی سوق خواهد داد . بی شک می دانم ، در این دوران کودکی ات ، خیلی ها را می بینی و خیلی صداها را می شنوی اما آن صدا و چهره ای که تو را سرشار از امنیت و آرامش می کند ، کسی است که خداوند رب العالمین ، بهشت را در زیر پای...
23 تير 1391

اشکها جاری می شوند حتی پیش کودکی چند ماهه

در دلم غوغایی است دستانم می لرزد ، می داند چه اضطرابی است در نوشتن، و چه نگرانی و دلهره ای از آینده چشمهایم در انتظار اشک ، اشکهایی که چون ناخودآگاه وبدون اجازه سرازیر می شوند حتی در پیش چشمان کودکی چند ماهه  یکبار دیگر در آغوشت می کشم ، گرمای وجودت دلم را نوازش نمی کند ، بلکه آتش بر جانم می زند ، دمای بدنت بالا و بالاتر می رود ، نگرانیم افزوده می شود ، اما آنچه بیشتر مرا مسحور می کند ، آن لبخندهای زیبایت است که چون همیشه دلی را با خود می برد . هرچه به ساعات پایانی شب نزدیک می شود ، بهانه گیری و بیخوابی هایت مضاعف می شود ، داروو درمان اثر کمرنگی دارد و چه بسا هیچ و فقط ذکر دعاست که در دل شب بر لبم جاریس...
22 تير 1391

خوشبختی زیر پوست من است .

یسری عزیزم امروز دوباره دلم بهانه تو را گرفت و می خواهم شرطی را برایت بازگو کنم . اکنون چهار ماه از عمر نازنینت را سپری کرده ای و در این روزها ، چشمهای قشنگت می تواند به خوبی همه جا را ببیند و این را از خنده های شیرینت که بدون هیچ توقعی به من هدیه می کنی می توانم بفهمم . ایراد چشمهای آدمهای خوب این است که هیچگاه نمی تواند حقیقت را کتمان کند و چون تو خوبی خیلی چیزهای دیگر در آن نگاه معصومانه ات پیداست . عزیز دل بابا؛ وقتی تنها برای خودت بازی می کنی ، از دور تو را نظاره گرم ، لحظاتی بعد ازآن شور و هیجان می افتی و احساس می کنی تنها هستی ، غافل از آنکه بدانی هستند کسانی که مراقب تواند ، با ا...
21 تير 1391

هر لحظه نزدیکتر به خدا

وقتی پا می گذاری بر روی خاک غریب ، می بینی خیلی غریبی ، خاک غربتت به اندازه این دنیای لایتناهی است ، بعد از ثانیه ها می بینی ذره ذره این خاک شده همه داشته ات ، عاشق می شوی ، عشق به وسعت همه قلبت ، دل می بندی ، همه داشته ات در مشت بسته ات جای می گیرد . اما وقتی ثانیه ها جای خود را به دقایق دادند ، درمی یابی اینجا دنیای دیگر است ، دنیایی زیبا و واقعی ، دنیایی که در آن خلق شدی و خلق می کنی ، همه ناگفته هایت گفته می شوند و تو خدای سرزمینی می شوی به وسعت قلب کوچکت و این سرزمینت سبز می شوند به وسعت اشکهای شبانه ات . در سرزمین کوچک تو ستاره ها چشمک زنان به شادی و سرور می پردازند . گاه شاد می شوی و گاه غمگین ، گاه اشک می شوی و گاه لبخند...
15 تير 1391

سلامی برای آغاز

اینها را برای تو می نویسم ، برای توئی که می دانم شاید اینها را نخوانی شاید فردا که کمی بزرگتر شدی، خجالت بکشی و خجالت بکشم که مثل  این روزها همدیگر را بغل کنیم و ببوسیم . شاید گهگاهی با تو مشاجره و بگو مگو کنم . شاید فردا که قد تو از من بلند تر شد ، گاهی یادت برود آن روزهایی را که مثل یک عروسک در دستان من به خواب می رفتی. شاید ، شاید و هزاران شاید دیگر ... اما باور کن یادم نمی رود این روزهایی را که با شنیدن صدای گریه ها و خنده هایت از شوق به وجد می آیم و بسویت دوان دوان میدوم و یادم نخواهد رفت این شب هایی را که کنارت سر بر بالین می گذارم و تصویر ز...
20 ارديبهشت 1391