یسری جانیسری جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره
امیر یاسین جانامیر یاسین جان، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

یسری ، دختر خوش قدم

اندر احوالات این روزها

سلام یسری جان ؛ ششم آبانماه یکهزار و سیصد و نود و دو است که پنجاهمین دلنوشته ام را برایت به تحریر در می آورم ، نمی دانم تو کی و کجا اینها را می خوانی ، اصلا هر وقت دلت خواست بخوان ، اما حتما بخوان تا بفهمم که سیاهی لشگر زندگیت نبوده ام تا بدانم بیخود به تعهداتم پافشاری نکرده ام . در هر صورت خوشحالم که اینبار نیز دعوتم کرده ای ، بگذار کفشهایم را در بیاورم و مهمان خانه دلت شوم ، هرچند که قریب به 20 ماه است که ساکن کوی تو هستم ، هوای تو بدجوری آرامم می کند و تسکینم می دهد . این روزها همه می دانند که علاقه من و تو چقدر عمیق شده است و با تمام شیطنت هایت دلم را اسیر خودت نموده ای . دیگر به حرف قدیمی ترها رسیده ام که دختر ...
6 آبان 1392

برای همیشه کودک بمان

سلام یسری جان ؛ منتظرت بودم ، خوش آمدی به دفتر مشقم ، میدانستم اگر هیچ شب دیگر به سراغم نیایی لااقل امشب را در بزم تولدم شرکت خواهی کرد . برای همین حرفهای ناگفته زیادی دارم . اینگونه راحت تر می توانم درد دل کنم و یا بهتر می توانم حرفهایی را بگویم که در عالم بچگی طرفداران بیشتری دارد . بین خودمان باشد گاهی اوقات به تو غبطه می خورم و خنده دار است اگر بگویم دوست دارم جای تو باشم ، جای خودِ خودِ تو . جای کودکی معصومانه ات ، جایی که درهیبت کودکی هر کاری را انجام می دهی و هیچ کس تو را مواخذه نمی کند ، جایی که خندهایت را به بالاترین قیمت می خرند و صدای قدم هایت برای هیچ کس غریبه نیست . دختر زیبای من ؛ در...
16 مهر 1392

بهتر از من چه کسی می داند

    سلام یسری جان ؛ دختر رویاهای من ، دیرگاهیست برایت مطلبی را ننوشته ام ، از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان ، در این روزها که برای همیشه کنارم هستی و دستان کوچکت نوازشگر صورت من است ، و خنده های بی غرورت را با احساس ناب کودکانه ات به من هدیه می دهی ، دلتنگی ام کمتر و کمتر شده است . اگر احوالاتم را در آغازین روزهای خزان 92 بخواهی باید لمس کنی کلماتی را که برایت می نویسم و دست بکشی بر گونه های خیسم تا بفهمی این اوقات را چگونه با تو نفس می کشم . تا بدانی شبهایم را با تو چراغان می کنم و آخر خوشبختی را با حرف « ی» و به یاد « یسری » می نویسم. عزیز دلم ؛ در این روزها که تنهاتری...
2 مهر 1392

فرصتی برای پیشرفت ، مجالی برای تشکر

  سلام یسری جان ؛ بعد از بیست روز دوری و با تمام شدن جشن ازدواج دایی ات بازهم به سراغت آمده ام ، تا انتظار تلنبار شده پشت پلکهایت را با نوازش انگشتانم پاک کنم و نشان دهم کاسه دلتنگی ام خیلی وقت است که لبریز شده از خواستنت . آمده ام تا بار دیگر ثابت کنم در این روزها که گرفتارتر از همیشه هستم و مشغلات کاری ام فرصت سرخاراندن را هم از من گرفته است ، احساس پدرانه ام همچنان زنده است و هنوزم که هنوزه خاطرات زندگیم رنگ و بوی تو را دارد . در این روزهای شهریور نود و دو بر رسم ندیدنت خط بطلان کشیده ام و خوشحالم که هر لحظه کنارم هستی ، دیگر میان امشب من تا امشب تو فاصله ای نیست ، من دیگر به این دقایقی که یکی ...
9 شهريور 1392

گاهی نمی شود که نمی شود

سلام یسری جان لحظاتی را که برایت می نویسم نوزدهم مرداد 92 است و همزمان با این روز اعلام نتایج جشنواره ای است که تو برای اولین بار در ان شرکت کردی ، مارتنی 753 نفره و برندگان آن کسانی بودند که عکسها و سوژه هایی جذابی برای جشنواره نی نی شکمو محسوب می شدند . قرار گرفتن در لیست 25 نفر ابتدایی ، جزء اهدافی بود که هر پدر و مادری برای کسب آن تلاش می کرد و بعضی موفق بودند و برخی دیگر ناموفق . هرکس به زعم خود آن را تفسیر می کرد ، یکی جایگاهش را ناعادلانه می پنداشت ، یکی نوع مسابقه را دوست نمی داشت ، دیگری آرا دیگران را زیر سئوال می برد ، آن طرف تر یکی خوشحال بود ، فرزندش را به آسمان می انداخت و قربان صدقه اش می رفت و دیگری در آرش...
19 مرداد 1392

کلیپ برای دخترم یسری

با عرض سلام و احترام  این کلیپ را با عنوان « برای دخترم یسری» تقدیم می کنم به او که چشم و چراغ زندگیم می باشد . ضمن آنکه امیدوارم همچنان از نظرات شما سروران گرامی در جهت ارتقاء این وبلاگ بهرمند شوم ، پیشاپیش از کیفیت نه چندان مطلوب تدوین این کلیپ پوزش می طلبم . http://www.aparat.com/v/fpbID ...
13 مرداد 1392

داستان حضور یک دختر

پانزده روز از آبان سال 90 گذشته بود ، روزها رنگ و بوی پاییزی گرفته بودند ، اما اثری از باران نبود ، حس مسئولیتم در مقابل همسرم که ماههای بعد مادر فرزندم می شد بیشتر شده بود و مراقبت از او در این ایام خاص جزء نوستالوژی هایی بود که از ابتدا به آن فکر می کردم . همین حساسیت من ، باعث شده بود تا روزی که قرار بود جنسیت فرزندم مشخص شود همراه وی وارد مطب دکتر شوم ، اضطراب داشتم ، اولین مرتبه ای بود که صدای قلب جنینی را می شنیدم که از جنس خودم بود و تنها دو سئوال در ذهنم وجود داشت و برای دانستنشان کاسه بدست ثانیه ها بودم . اول اینکه تا این مرحله فرزندم سالم است و دوم جنسیت او چیست ؟ تا آن لحظه اینهمه اضطراب را در هیچ برهه از زندگ...
5 مرداد 1392

گوشهایی برای شنیدن

سلام یسری جان ؛ در حالی اشتیاقم بر وسعت دلت سرک می کشد که تیرماه 92 رو به اتمام است و تابستانِ گرم همچنان ملتهب . وقتهایی را برایت می نویسم که روزهایش از فرط گرما جان را آتش می زند و شبهایش از شوق وصال ، دل را ، و همه در تلاشند تا به قدر روزنه ای ، نور به خانه دلشان برسانند و از جمع خاک نشینان رها شوند . اهالی این کوچه ، با فانوس‌های فروزان خانه‌های دلشان را از افطار تا سحر به سان ستاره‌های سپهر روشن می کنند و با خدای خود نجوا می کنند . من نیز نجوا و زمزمه را دوست دارم ، حتی اگر در گوش دخترکی باشد که تمام زندگیم از او متنعم شده و متبرک حضور او هستم . دختر آرزوهای من ؛ در روزهایی ک...
30 تير 1392

همه چیز برای اعتراف مهیاست

        سلام یسری گلم ؛ به قاب نگاهم خوش آمدی ، نگاهی که 16 ماهی است ، من را سرگردان کوچه های دلتگی ات کرده ، همان کوچه هایی که از میان دستان تو راهی سرزمین دلم می شود و مایه امید من به زندگیست . از روزهایی برای تو می نویسم و مهمان تو هستم ، که خود مهمان خدایم . در ماهی برایت می نویسم که عزیز و پر خاطره است ، ماهی که تمام آرزوهای کوچک و بزرگم در آن اجابت شده است . رمضان برایم تنها یک ماه قمری نیست ، بلکه نوید یک زندگیست ، آغاز یک تپش است ، شروع مجدد حیات من در کالبدی تازه ، در جسمی نو و در نقشی دیگر . من این ماه را دوست دارم ، طی سالیان متمادی حوائجم به برکت این ماه م...
21 تير 1392

در حلقه مويت ، بس دل اسير است

سلام یسری جان : این روزها که مرز 15 ماهگی را گذرانده ای ، چه لذتی می برم از این که وقتی نام کوچکت را بر زبان می آورم ، با عشق لبخند می زنی . چه لذتی دارد وقتی به چشمان نافذت می نگرم ، احساس می کنم حرفهایم را ناگفته از چشمانم می خوانی و یا کلمات محبوس در پشت لبانم را می فهمی . اما اشتیاقم به تو فراتر از این است ، گاهی در اوج دلبری کردنت ، دوست دارم از سر دلتنگی کنارت بنشینم و موهایت را شانه کنم ، دستی بر آنها بکشم . با خودم بگویم کی موهایت بلندتر می شود تا بشود آنها را بافت ، تا بشود آنها را پریشان کرد ، تا بشود دستی در آنها فرو برد و احساس آرامش کرد . دختر نزدیک به زندگی من ؛ آن زمان که ...
10 تير 1392